عَین صاد
عَین صاد
خواندن ۵ دقیقه·۵ ساعت پیش

داستان عطرها - قسمت دوم | فرعون

در یک روز بارانی
مردی سوئیسی درحال عبور از یک کوچه خلوت در سوئیس بود
که ناگهان دزدی با چاقوی سوئیسی
به وی گفت: «هی سوئیسی! بهتر است که هرچه پول داری رد کنی بیاید
وگرنه با همین چاقوی سوئیسی که مدل جدید است هرکاری که بخواهم میتوانم با تو انجام بدهم!»
مرد بدبخت که بسیار ترسیده بود با صدایی لرزان گفت: «یعنی چه؟ حتی آن کار؟»
دزد که متوجه ارتباط سوال مرد با موقعیت‌شان نشده بود گفت: «نمیدانم منظورت چیست،
ولی کاری نمی‌توان یافت که از کاربرد این چاقوها به دور باشد! حالا انقدر خذعبل نباف،
بنده در تایم‌های محدودی به دزدی می‌پردازم و نیم ساعت دیگر وقت ناهارم است،
پول‌هایت را رد کن که حداقل چیزی کاسب باشیم!»
مرد مورد دزدی واقع شده اظهار بی‌چیزی کرد و گفت: «همه پول‌هایم را به زنم داده‌ام
و اختیاری بر اموالم ندارم، باور بفرما اگر چاره داشتم و چیزی در جیبم بود تقدیمت می‌کردم،
که جان ارزشش بیشتر است از مال و حرفهای اینجورکی که در فیلم‌ها شنیده‌ای»
دزد که مقداری متعجب شده بود پرسید: «یعنی کوفت هم در ته جیبت نیست؟ مگر می‌شود آخر؟!»
مرد گفت: «خیر! عیالم اندک پولی داده بود تا بروم ماست بخرم و باقی‌اش را بستنی لیسی بخرم که حوصله‌ام تا خانه سر نرود!»
دزد که تحت تاثیر قرار گرفته بود چاقو سوئیسی را غلاف کرد و قسمت دستمال چاقو را باز نمود تا مرد، اشک هایش را پاک کند.
در کنار رودی نشستند و دزد به مرد گفت: «تعارف نفرما، اگر گوش بی‌کار و شانه مردانه برای گریه می‌خواهی دارم، تعارف نکن!»
مرد سرش را به نشانه تشکر تکان داد و اشک‌هایش را که پاک کرد گفت: «روز اول که به خواستگاری او رفتم اینگونه نبود!
دختری سر به زیر و مدام به فکر درس بود که در دانشگاه با هم آشنا شدیم،
طبق معمول سرش به زیر بود و من هم حواسم درجایی دیگر که با هم برخورد کردیم
و خراشی بر دست نازکش ایجاد شد! بنده هم چون دوره‌های هلال احمر شعبه سوئیس را
با نمرات بالا گذرانده بودم، پیراهنم را دریدم و با گوشه‌ای از آن دستش را پانسمان کردم؛
ایشان هم بسیار تحت تاثیر قرار گرفت و فردای آن روز برای تشکر، پیراهنی زیبا برایم تهیه کرد
و داستان‌مان این‌گونه آغاز شد! از این کافه به آن کافه، از این پارک به آن پارک و خلاصه پس از چندی،
به سر خانه و زندگی‌مان رفتیم و هر روز نسبت به هم عاشق‌تر می‌شدیم؛
من برایش گل می‌چیدم و او برایم عشق می‌کاشت!
چند ماه که از زندگی مشترک‌مان گذشت،
متوجه شدم علت سر به زیر بودنش افکار درسی نیست
و این رفتار، ریشه در اعتماد به نفس پایینش دارد!
به سراغ روانپزشکی حاذق رفتم و وی پیشنهاد داد،
کاری هایی را انجام بدهم تا جلوه‌های شخصی‌اش بروز کند،
لباس‌های رنگین و زیبا برایش بخرم و در امور زندگی،
از او نظر بخواهم و گاهی کارهای خانه را به او بسپارم
و از قبول زحمتش تشکر کنم!
خلاصه این کارها را مو به مو انجام دادم و باعث شد
هر روز نسبت به روز قبل اعتماد به نفس بیشتری کسب کند
و سرحال و بانشاط‌تر بشود!
یک روز به توصیه همان دکتر برایش عطری را خریدم که به گفته فروشنده‌اش،
در کارگاه‌های خانگی‌شان کشفش کرده بودند و به نقل از پدر پدر جدشان،
مصریان باستان این رائحه را برای فرعونک‌ها از کودکی تا بزرگ‌سالی به کار می بردند
تا این خدایان احساس خودباوری و گانگ بودن بیشتری کسب بنمایند
و در آینده فرعون موفقی برای جامعه خودشان باشند!
به طوری که مردم وقتی نت اولش را استشمام می‌کردند،
میگفتند: «به‌به، باد آمد و بوی فرعون آورد!» و به تندی همان بو، مودبانه می‌نشستند.
نت میانی‌اش نیز به فرعون اجازه بروز تلخی‌اش را می‌داد و باعث می‌شد
احکامش را راحت‌تر جاری بسازد و در انجام‌شان به خود تردید راه ندهد.
نت پایانی‌اش نیز به ملایمت‌ها و عفو‌های فراعنه معروف بود
و خلایق در هنگام استشمامش
گذشتن از گناهان‌شان را انتظار می‌کشیدند.
آری خلاصه هدیه‌دادن این عطر همانا
و بیدار شدن روحیه تفرعن همسر ما همانا!
از آن روز است که بدبخت شده‌ام».
دزد که دید مردی بسیار بدبخت به تورش خورده گفت:
«عجب! اتفاقاً به دختری علاقمند بودم و قصد داشتم با وی ازدواج کنم،
بنده مهندس و مخترع چاقوی سوئیسی از این مدل همه کاره‌ها هستم
امّا چون پدرش شروط سختی برایم تعیین کرده‌است،
مجبور شده‌ام دو شیفته کار کنم و در ایامی که شیفت نیستم به دزدی بپردازم!
با این حسابی که شما گفتید گویی نمی‌ارزد ازدواج کنیم، درست است؟»
مرد سرش را به نشانه عدم تایید تکان داد
و گفت: «باید چهارچوب و اندازه هر مسئله را نگه داشت!
تزریق محبت بدون ایجاد بستر برای جذب و درک آن بی‌حاصل است
و انگار در بافتی بدون رگ و نکروز شده ماده‌ای مهم را تزریق کنی! تاثیری دارد؟ خیر!
باید اجازه بدهی فاکتور VGF و سایتوکاین‌های دیگر در آنجا پخش شوند و رگ‌زایی اتفاق بیفتد
و بعد دوز مصرفی را بالا ببری تا...» دزد به وسط حرفش پرید و گفت: «بنده گفتم مهندس هستم،
لطفا از اصطلاحات پزشکی استفاده نفرمایید! چیزی متوجه نشدم»
مرد با شنیدن این صحبت، سرش را به نشانه «مهم نیست بابا» تکان داد
و گفت: «خلاصه‌اش آن است که،
باید قدم به قدم به هم‌دیگر محبت کنید! نه یک قدم بیشتر و نه یک قدم کمتر!
این رازی است که بعد از این مدت به آن پی‌بردم».
همین لحظه بود که از گوشی مرد صوتی پخش شد: «باد آمد و بوی فرعون آمد»
گویا زنش با او تماس گرفته بود و با دستپاچگی تمام بر سرش زد!
پیشانی دزد را بوسید و گفت: «حرف‌هایم را به خاطر بسپار، پرنده مردنی‌است»
و ماستش را برداشت و به سمت مقصدش فرار کرد.

فرعونعطراعتماد به نفسعشقداستان
| وی از احساساتش می‌نویسد |
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید