آخرین روزهای یک قرن، ابریاَن تو شهرم؛ آخرین شبهاش هم همینطور. من موسیقی گوش میدم و پرواز میکنم به جاهایی که نمیدونم کجاست و قطرههای بارون، به راحتی از آسمون دل میکنن و زمین رو با محتویاتش، من رو، نشونه میرن.
هوا ابریِ. شاید یکی اون بالاترها مثل من، دلش گرفته و نمیدونه چجوری احساساتش رو تخلیه کنه. شاید باریدن برای اون، مثل موسیقیِ برای من. منی که اینروزها همهی نوشتههام نصفه و نیمه میمونن. منی که باز جرات از قلمم، از ذهنم، از قلبم، از همهی وجودم پر کشیده. شاید اون هم دلش فقط میخواد توی اون لحظهای که از هیچکی براش کاری برنمیاد، فقط بِباره؛ شبیه من که وقتی گوشیهای هندزفری داخل گوشم فرو میره، یادم میره چقدر کارهای نکرده دارم.
کی میدونه چی مهمه! کی میدونه اولویت یعنی چی؟ کسی چی میدونه از معنای گرفتگی و تنهایی. کسی چه میدونه وقتی میگی دیگه نمیکِشم و نمیدونم باید چیکار کنم، چیکار باید کرد.
هوای ابری، سیگار لازم داره. یه کاپ قهوه که اون سیگار رو گیراتر کنه؛ مثل بزنین روی آتیشِ کمجون! یه دیوار احتیاجه که پات رو بهش تکیه بدی و فندک و نیمساعت تنهایی. کسی نباشه که بهت بگه چته؛ حتی از روی دلسوزی؛ حتی عشقت!
آدمِ کارهای نصفه و نیمه بودن، صفتِ شایستهای نیست و قطعا هیچکس هم این رو آرزو نمیکنه؛ حتی برای جلب توجه؛ حتی برای ارضای نیازِ خود-دلسوزی! ولی بدتر از اون، زیرِ بار نرفتن اینِ که حاملِ همچین خصوصیتی هستی؛ قبول نکردنِ ایراداتت، تلخترین کاریِ که هر آدمی میتونه بکنه؛ هرچند نعشگیِ بالایی داره چون تو رو واردِ دنیای انکار میکنه. سرزمینی وسیع که دیوارها سرتاسرش رو احاطه کردن. هرچی پیش میری، هیج پیشرفتی در موفقیت و خنده نداری؛ تنها چیزی که توی خاکش رشد میکنه، سکوتِ و چین و چروکِ پیشونی. پیش میری اما از هزارتا توقف بدتر، درجا میزنی.
من، علی، یکی از ساکنینِ این دنیام که هرازچندگاهی از بالای دیوار به دنیای آرامش سَرَک میکِشم. خودم رو به آسمون و سایهام رو به زمین نشون میدم.
عه که چقد تلخی با کلمات، خوب جورَن. هرچی ادامه میدی، سر از یه جادهی پر از توصیفاتِ قشنگ درمیاری که ته همشون هم به یه نقطهی آشنا میرسه؛ به سیگار و بارون و تنهایی و موزیک و اَخم. عه که من چقدر در این مهم، استادم. عه که چه تلخم الان. عه که چه احساسم بده چون گمون میکنم نیتم خالی کردنه خودم نیست و جلب توجهِ. مگه آدما با نِغ زدن خالی نمیشن! پس چرا من اینجوری نیستم الان؟
الان هوا ابریِ. باد میاد. سرده. کلاغها، کفترها پریشون بال میزنن. نمِ بارون روی گودالهای آبِ جلوی دربِ مغازه، انعکاسِ تصویر ساختمونهای اطراف رو بهم میریزن. جمعهاس و مردمِ شهرم، اکثراً توی خونهشون، جلوی بخاری لَم دادن و من... من باز دارم دلگیر مینویسم.