برنج که ترکیبی از مرغ و سیب زمینی و شاید مقداری هم بادمجان بود را برروی شعلهی متوسط اجاق گاز گذاشتم و زیرش را فندک زدم. طی برنامهی صحیح غذاییِ جدیدی که تمرین میکنمش، نوشیدنی را قبل از غذا خوردم. نوشیدنی، شیرهی انگور و آبلیمو و آب سرد بود. با شرت در آشپزخانه، زیر شعاعِ آبیرنگِ لامپِ هود، ایستاده بودم که صدای صاف کردنِ گلوی مادرم را شنیدم و اصلا اَزدستوپا درنیامدم؛ همانطور که قبلش، خونسرد، منظر گرم شدن غذا بودم، چشم به قابلمهی آبی دوخته بودم. البته در همین حین، برنامهی روزانهام را چک کردم و مال فردا را حاضر کردم. کولر آبی، با دورِ متوسط، درحال کار بود. عباس امشب با دوستانش بیرون بودند. برنامهای نانوشته، بهم اینگونه خط میداد: یک مقدار بنویس. بعد یک فیلم دانلود کن و در همین حین، سری هم به نوتیفیکشن ویرگول بنداز و ببین چه خبر است. البته مسواک را هم فراموش نکن. ناگفته نماند یک مقدار هم در فردا دستدرازی کردم: صبح ساعتهای حول و حوش هفت، هفت و نیم بیدار شو و کمی با نویسنده صحبت کن. و بعد دوباره بگیر بخواب. در بیدار شدنِ دومات، چشمهایش را بخوان: هردو را ناشتا!
الان دارم مینویسم.