ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccamیه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

امروز هم... گذشت.

« امروز هم با همه‌ی فراز و نشیب‌های خودش، گذشت. » دقیقا عین همان جمله‌ی کلیشه‌ایِ معروف چون واقعا گذشت! صحبتِ الآنم، شاهد آن. لحظه‌ای بود که بُریدم و گفتم به درک! اصلا امشب از اتاقم بیرون نمی‌روم. از تندترین دورهای مغزم بود! به جرات می‌توانم بگویم می‌توانستم با آن، یک نیسانِ آبی را هل بدهم.

خدا با صدای رامین، از راه رسید و شماره‌ام را گرفت و گفت بیا همدیگر را ببینیم. نمی‌دانم چرا جوابش را دادم. چرا قرار ملاقات را قبول کردم؟ واقعا چرا نَپیچاندَم؟

در همین حین که منتظرش بودم، امین زنگ زد و بعد از چند دقیقه مشورت، « قلعه‌ی مالویل » را برای خواندن بهم پیشنهاد داد. « حرامیان » را نتوانستم تمام کنم.

در راه، یک دونات شکلاتی، با شکلات اضافه را با رامین نصف کردیم. چقدر داغ و تازه بود. مزه‌اش هنوز زیر زبانم است!

با رامین و چندتا از دیگر دوستانم، چند لیوان چایی خوردیم و گَپی زدیم. منتظر خبر امین برای کتاب هم بودم.

دو، سه تا مشتری° راه انداختم که خرج دورهمی‌مان را تامین کرد. قهوه‌ای سفارش داده و گل‌هایم را آبیاری کردم و تارهای عنکبوت را از در و دیوار و ساقه‌های آنها تِکاندَم. امین کتاب را آورد. چند عدد کارِ عقب‌افتاده را پیگیری کردم که یکی‌اش برای مغازه‌ی برادرم بود. می‌توانستم در مقوله‌ی زیبای غیبت پشت سر بقیه، فوتِ روی خاکستر شوم ولی در سکوت، لبخند زدم که معنی‌اش مشخص بود. از دوستی، برای مشورت و تخلیه‌ی ذهنم کمک گرفتم. مقداری نوشتم.

شام خوردم. جویای احوال مادرم که تازه عمل جراحی کرده بود، شدم و برنامه‌ی روزانه‌ام را چک کردم و... عوض فیلم دیدن، نوشتن، اولویتم شد و الان اینجایی‌ام که می‌خوانی‌‌اش!

دلنوشتهنویسندگیداستانجریان سیال ذهن
۱۰
۹
ali.heccam
ali.heccam
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید