لازم دونستم قبل از اینکه متن رو بخونید، این رو بدونید که خستگی، بهم اجازهی ویرایش نداد. پس پیشاپیش از نگاه و حواستون عذرخواهم!
این پیشنویس اولیه داستان من بود که زورم برای ادامه دادن، تا همینجا رسید. شما میتونید با سلیقهی خودتون ادامهاش بدین. البته اگه تمایل دارید: « پیرزنی که داشت کارتن مچاله میکرد که قوطی اسپنددودکنش رو روشن کنه بره سر چهارراه و... »
آتش لازم داشت. از مواد اولیهی آتیش، یک تکه کارتن و یک قوطی که بهش میخورد قبلترها ظرف رب گوجه فرنگی بوده باشد را داشت. کبریت یا فندک را که قطعا خیلی قبلتر از اینها حاضر کرده بود؛ نشان به آن نشانِ مگر سیگاری که گوشهی لبش نشسته بود.
با رضا، آجیلهای عیدی را قدمزنان بالا میرفتیم. مال من بود؛ حاصل تلاشهای شبانهروزی من در کِش رفتنِ ظرفهای آجیل. پسته را کم داشت؛ بیشتر تخمهی کدو و هندوانه و مقداری هم بادامزمینی. نیت من که پر کردن شکم بود، چراکه وقتِ صرف شام را نداشتم؛ رضا را نمیدانم.
حول و حوش پنج، شش متر که بریدگی پیادهرو را به سمت راستهی خیابان خرمشهر طی کرده بودیم، حین صحبت درمورد دایی امیر با آن ساندویچهای تُندش، دیدمش اما چون هوا رو به تاریکی بود، قدر تشخیص اینکه کیست و مشغول چه کاری است، یک مقدار سخت بود؛ اصلا شاید یک بندهی خداست که دارد وسایلی را که پخشِ زمین شده و... تا اینکه با نزدیکتر شدن، فرضیهها شروع به پر کردن نیمهی خالی لیوان شدن. فاصلهام تا جایی که او مشغول بود، داشت از مضربِ متر، کمتر میشد.
یک چادر مشکی که دو گوشه از آن، به صورت ضربدری، پیشانی و بعد قابِ کنارِ صورت را طی کرده و در پشت گردن گرده خورده بود. خم شده بر زمین، در فاصلهی نیممتری دیواری که قرار است یک آپارتمان چند طبقه در آن ساخته شود، را حول و وَلا، یک تکه کارتن را مچاله میکرد و به زحمت در قوطی، فرو میکرد. چهارراه خرمشهر شلوغ و شلوغتر میشد و دودِ اسپند را کم داشت. چراکه این چهارراه که تقاطع خیابان اصلی شهر و دو خیابان فرعی اما کاربردی شهر بود که مسافران زیادی را پر خود جای داده بود و امروز جمعه! بهش که رسیدم، زحمت بالا آوردن گردنش را برای کمتر سه ثانیه با فردا دوباره به خود نداد و بعد در را باز کرد به تنهایی وارد آنجا شد و آن را هم پشتسرش بست و من و رضا بدون هیچ مکثی، ازش دور شدیم ؛ درحالیکه افکارش هنوز در سرش سایه انداخته بود.
آجیل درحال تمام شدن بود؛ همچنین صحبتهای قبل از آن که تازه گل انداخته بود و من در این فکر که چه کاری از دستم برای کمک به او ازم برمیاد؛ درصورتیکه شاید خودش این را نخواهد...