باد میآمد و برگها میریختند. نَمِ باران، خطدرمیان میبارید. ابرها با بالاییها، بازیشان گرفته بود. صدای حاصل از این سرگرمی، حسابی سرِ دلم را گرم کرده بود. میدیدم که دارم قدم برروی محدودیتهای زمینیمان میگذارم و بالا میروم. بالاتر... بالاتر و... جالب بود؛ آنجا که کلید را در قفلِ درِ خانه چرخاندم، صدایی به من گفت: « که جای تو الان در خانه نیست، میدانی که! » اما این وقفه، لحظهای شک در دلم نینداخت از اینکه بخواهم منصرف شوم و... صداها هنوز میآمدند: از درختهای سر کوچه، باغچهی همسایههای روبرو و بغلیمان و صدای موذیِ قبلی را با خود، جارو کردند و بر سطح تمیزِ دلم، با خطی خوانا، نوشتند: « درها همیشه، همهجا، بازَند! بخند و خوشحال باش که آنجا، همهچیز زیباست! اصل است! نگران نباش! در آنجا خبری از « تو » نیست ؛ همه « او» ست و او، یعنی همهچیز: خوشحالی، اطمینان، صداقت و... خنده که همگی، « عشق » معنا میشوند. برو. خانه، همان ایستگاهیست که باید در آن، نفس تازه کنی! چند لقمه نان، برای شروع بد نیست... ! » و من بعد از چند روز دوری از استمرار، امشب خود را در حال نوشتن دیدم و مطمئنم که این، کار من نیست...