ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۴ دقیقه·۱ روز پیش

برای همین لحظه، همین الان


در کنار تمامِ نشدن‌ها، که اتفاقا کاملا واقعی نیز هستند، دَربی‌ست مانند تمام درها، که روی آن، بَرنوشته‌‌ای دارد: « شدن‌ها. لطفاً هل دهید! »

صدای موسیقی‌ای دلخواه، همانی که پس‌زمینه‌ی تمام رویاهای صادقانه‌ات هستند، به گوش می‌رسد. چشمانت را، امتحانی، کمتر از یک دقیقه، می‌بندی؛ طوری که شک، شَستَش خبردار نشود. توانایی مقابله با آن را نداری؛ لااقل در آن لحظه، می‌خواهی انرژی‌ات را جایی دیگر ذخیره کنی...

می‌بینی: « می‌خندی. مورمور می‌شوی... چشمانت را چه باز می‌کنی، می‌بینی: بستنی قیفی، آن هم دوبل، در سرمای دی، در دستت است و به ساعتِ بعد از دوازده شب، هِی می‌زنی و ترانه را لَب می‌زنی. لحظه، باز امتحانی، پلک بر هم می‌گذاری، می‌بینی‌شان: همان درخت سبزِ پُرسایه را با همان اشعه‌های صورتی و بنفش و نارنجی را که نمی‌خواهی بدانی مربوط به طلوع خورشید است با غروب آن. دوباره باز می‌کنی و این امتحان را چندبار تکرار می‌کنی و می‌بینی که جواب می‌دهد. یک چیز جالب دیگر را نیز می‌بینی: « شک » را! می‌بینی که تمام کارهایش را زمین گذاشته و تورا دنبال می‌کند. مردمک‌های چشمانش را می‌بینی که گشاد شده‌اند. دهانِ از تعجب، باز مانده‌اش را می‌بینی. ترس بَرَت می‌دارد. پا پس می‌کشی و بیخیال این بازی می‌شوی. البته تو می‌خواهی که این کار را بکنی. تمام حجمِ رویا بافی، وجودت را خالی می‌کند اما در این قاب، تنها نیستی: یک شخصیت دیگر نیز به بازی اضافه شده: « ایمان » صدایی می‌آید. می‌گوید: « برو. ادامه بده! » می‌لرزی. شدیدتر از باز کردن این در و سفر در این شگفتی‌ها. جرأت نداری که به فرمانش تَن دهی. زیرا سنگینیِ شک را پشت سرت احساس می‌کنی: انگشتانش را که پیراهنت را از پشت‌سر چنگ زده و نمی‌گذارد و نمی‌خواهد که قدم از قدم برداری. اما با این حال، آن یکی شخصیت، هنوز هم در صحنه حضور دارد. در این بین گیرافتاده‌ای: بین انگشتانِ شک و نگاهِ ایمان. چشمانت را می‌بندی؛ این‌بار از ترس. توام مقابله با هیچکدام‌شان را نداری. می‌دانی که دارد اتفاق جدیدی در حال رخ دادن است. « گذشته » را در جاده‌ای که در یک کویر، در امتداد غربی که تمام قاب آسمان را پر کرده و یک سرَ آن از جایی نامعلوم شروع شده می‌بینی. « انتخاب » را به عنوان گزینه‌ای که برایت غریب است، می‌بینی که رو به غروب،کنار جاده، برروی زمین افتاده است. خورشید را در نگاهت منعکس می‌کند. چشمانت را می‌زند. می‌بندی‌شان و برای لحظه‌ای، گذشته را فراموش می‌کنی. می‌بینی که داری با صدایی بلند، ترانه را لب می‌زنی. بستنی، برروی حلقه‌ی انگشتان اشاره و شستت، وارفته است. کودکی، قد دراز می‌کند و زبان برروی آن می‌کشد. دلت نمی‌آید او را پس بزنی که اتفاقا کاملا دلخواه و لذت‌بخش، خیره‌اش می‌شوی و زانو تا می‌کنی تا راحت‌تر به کارش برسد و او نیز اتفاقا می‌ماند. می‌فهمد. می‌فهمد که تو به این نیاز داری. می‌خندد. برای لحظه‌ای، دست از کارش می‌کشد و با چانه، به آنطرف خیابان، انتهای خطوط عابر پیاده اشاره می‌کند. پیرمردی را نشان میدهد که بر روی یک صندلی نشسته است و یک رمان در دستش از نیمه، باز کرده و سخت، با کِیف، مشغول آن است. سر برمیگردانی و مودم را نمی‌بینی. دنبال پیرمرد می‌گردی. می‌بینی که نگاهش با نگاهت در یک جهت قرار گرفته‌اند. لبخند می‌زند. صدای نفس عمیق و آرام‌بخشش را می‌شنوی. انگار که کنار گوشت باشد. چشمانت را از سر لذت می‌بندی و رمان را در دستت، درحال ورق زدن می‌بینی؛ با دستانی که نوچ است. زیرِ لب° بالا می‌دهی و نمی‌فهمی چه اتفاقی درحال افتادن است و قرار است کجا کشیده شوی. درواقع فکری پرکار نیست. درواقع هیچ تصویری از خودت در ذهنت نیست. ترس برت می‌دارد. شک، تکانت می‌دهد. پشت به غروب، با شانه‌هایی افتاده و لبانی که کودکانه می‌لرزند، نگاهی که ریگ‌های عجول از تازیانه‌ی باد، می‌دوند را دنبال می کنند. چشمانت را می‌بندی و باز یک قدم عقب تر برمی‌گردی. باز خودت را، هیچی را احساس نمی‌کنی: یک خلأ، در حجم و اندازه‌ای که تابحال در عمرِ سی و دو ساله‌‌ات تجربه نکرده و ندیده‌ای! دست در جیب های جلوی شلوارت فرو می‌کنی و اطراف را صد و هشتاد درجه، جستجو می‌کنی: به دنبال چیزی که نمی‌دانی چیست. تصاویری گنگ در جلوی نگاهت سُر می‌خورند و می‌افتند و تأثیراتی گنگ در ناخودآگاهت برجای می‌گذارند. یک عضو جدید، سایه‌ات را قرض گرفته و دنبالت می‌کند. گاهی ازت جلو می‌افتد و آن‌قدر با تو در یک راستا قرار میگیرد که نمی‌دانی هست یا رفته و گاهی در سمت چپ و راستت، برروی دیوارها یا تپه‌های کوچکِ خاک، می‌ایستد و برایت دست تکان می‌دهد. چشمانت داغ می‌شوند. انگشتان اشاره و شستت را سمتشان نشانه می‌روی. عینک را سَرسَری بالا می‌دهی. بی‌توجه به اینکه می‌افتد، کثیف می‌شود یا نمی‌شود. یک سوزشِ بی‌سابقه. کرم‌های طلایی را میبینی که سلانه سلانه از پرده‌ی سیاهِ پشت پلک‌هایت سقوط میکنند. در مسیر قدم‌زدنت، به مانعی برمی‌خوری. سکندری‌خوران، موفق به حفظ تعادلت می‌شوی. عینکت از چشمانت افتاده. خم می‌شوی که آنرا برداری. با یک شیشه‌ی شکسته، هنوز هم می‌تواند تصاویر را خوانا نشانت دهد: مانع، یک رمان قطور است. دست می‌بری که برش داری. جلدش نوچ است. تختِ پشتت به یکباره خیس می‌شود. به اطرافت چشم می‌چرخانی. می‌لرزی. سمت چپت، سایه‌ات را می‌بینی که زانو بر زمین گذاشته و درحالی که چیزی در دست دارد، می‌لرزد. چشمانت را می‌مالی. نفسی عمیق می‌کشی و زیر لب تکرار می‌کنی: می‌شود... می‌شود..؟ شـ... ش... ــُد... »

دلنوشتهنویسندگیادبیاتداستان
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید