دستم رو از آرنج تا کردم و چند بند انگشت بالاترش رو خاروندم. سوبالا بهم نزدیک شد و مجبور شدم سرم رو بندازم پایین. کنجِ لَبی بالا انداختم و عینکم رو بیخودی تنظیم کردم. جلوتر، یکی قلادهی سگش رو دستش گرفته و به سمت موتوری که ترمز زده بود، تند قدم برداشت. چند دقیقه از دوازده شب گذشته بود و به دلم نبود که برم خونه و از اونور، دودِل بودم که پل بهشت رو به سمت چهارراه بهشت قیچی کنم و بعد طالقانی رو سمت میدون امام و... خونه و یا بالا، به سمت چهارراه اسفراینی و اون مسیر جدید رو امتحان کنم. از ذهنم گذشت چرا کتاب نخوندم. بیحوصلگی، گیجی، همون جوابی که برای انتخاب مسیر دچارش شده بودم، دست بلند کرد و جواب همه رو یکجا داد. بیلی، باز درهای تخیلی صادقانه رو از راه گوشها، به روحم باز کرده بود؛ البته یه تخیلِ کمجون ولی بههرحال تخیل، تخیل بود، نیازش داشتم. به پل بهشت رسیدم و به سمت چهارراه بهشت حرکت کردم و هنوز نمیدونستم چهارراه رو سمت خونه برم یا بزنم توی پارک ملت. بد نبودم، گیج بودم. چراغ روبروم سبز شده بود و یه موتوری که یه خانوم پشتش نشسته بود، ازش گذشت و خلاف جهت من ( که میدون امام میرفتم ) سمت چپ تغییر مسیر داد. به رانندهاش حسودیم شد اما زیاد دوام نیاورد چون با یه فوتِ کوچیک، متوجه شدم که نیاز جنسیم پشت این حسادت، سیخ وایستاده بود. با اینحال که نیاز به یه گوش شنوا هم کنارش ایستاده بود، اصلا به چشم نیومد پس ناچار، دوباره سرم رو انداختم پایین و دل به بیلی سپردم که... کم کم احساس کردم داره گرسنهام میشه.