نتونستم برم عروسیِ رضا چون پول نداشتم. همین چند دقیقهی پیش بود که توی راهم به سمت انتهای پارک ملت، به شلوارِ نویی که خریدم، گفتم: « تو قشنگترین اتفاق این هفتهی منی! هفتهی بعد هم یه رفیقِ دیگه برات جور میکنم: یکی شبیه خودت، یه رنگِ دیگه! » چه حس خوبی داشت که اینجوری با قدرت درمورد علاقههام حرف میزدم! همین چند روز پیش بود که به علی، توی جواب این سوال که: « چه آرزوهای ( هدفهایی ) داری؟ » گفتم: « سفر° خیلی! خرید لباس° خیلی! نوشتن° ( کتاب ) خیلی! » با تعجب° سوالش رو کامل کرد که: « خونه، ماشین... پول، هیچی؟! منظورم هدفه ها... اینایی که تو گفتی... » یادمه بدونِ هیچ تَقلّایی° جواب دادم: « اوم... فهمیدم... گیتارم دوسدارم! »
الان روی حاشیههای سیمانیِ کنارِ رودخونهی خالی از آبِ پارک ملت، « بیلی ( آلبوم hit me soft and hard ) » رو با پسزمینهی هوهویِ باد گوش میدم و ابرهای بالای سرم که ستارهها و ماه رو قایم کردن، میگن که: « درست حدس زدی، همهاش همین نیست! »
چهل، پنجاه دقیقهی پیش بود که روی پلِ بهشت، توی دوراهیِ ادامه دادن و برگشتن به خونه، جرات نداشتم خونه رو تیک بزنم و الان میبینم که واقعا تصمیم درستی گرفتم؛ از طرف آسمون، پذیراییِ مفصلی شدم! بقول عموحسین: « تو همیشه یه آتوآشغالی برای خوردن داری توی کیفِت... هیچجا نمیمونی! »
توی راه، حیاطخلوتِ یه آپارتمان گِ چندطبقه، به قدری توجهم رو جلب کرد که دوسداشتم همونجا وسط پارک، روی دیوارچهی کانون بنشینم و یه ساعت° زُلزُل نگاهش کنم. یه حیاط کوچیک، حول و حوش ده، بیست متر که بین دوتا آپارتمان گیرافتاده بود. پُر واضح بود که درختاش، بیشتر صاحبخونه بودن تا اهالی اون ساختمونها؛ تنههایی با قطرِِ دوتّایِ کمرِ من که آدم دوسداشت ساعتها بشینه و در وصفشون، جنگل رو قلم بزنه! »
یه « سلامت باشی » توی جوابِ یه شبگرد مثل خودم و چندتا عنکبوت مورچه که ساعد من رو برای قدم زدن انتخاب کرده بودن و سایههای پراکندهی بوتههای گَز و بید و سپیدارهای اطرافم؛ شغالها و سگهایی که ( همگی ) از دور و نزدیک، تاریکی رو بین خودشون تقسیم کرده بودن، بهم اجازهی اقامتِ طولانیتر از این رو ندادن! این شد که بلند شدم و قبل از اینکه بخوام پشتِ شلوارم رو بِتِکونم، از « اونجا » برای ایدهها و شجاعتی که برای نوشتن، بهم داده بود تشکر کردم! بعید میدونستم که مسیر برگشت، حرفی برای گفتن داشته باشه ولی تا همینجایی که الان هستم ( این سَرِ پارک ملت ) کلمهها از سَروکولَم آویزوناند!
ساعت دوازده و بیست و چهار دقیقهاس و دارم ( خیابون ) امام رو به سمت خونهمون، شُلشُل قدم میزنم. بوی یاس° دلم رو برای دیدن مادرم، تنگتر کرد... خوب شد امشب پستِ ( اینستاگرام ) مهدی رو هم استوری کردما...