خواستم بنویسم، صدای باد نگذاشت. اتفاقا آمد و گوشیهای هندزفری را از گوشم بیرون کشید؛ پس طبیعتاً طبق عادت، نباید بتوانم بنویسم و همینطور هم شد. پر از حرف بودم اما تا رسیدن به صفحهی ذگوشی، فاصلهی زیادی داشتند. نمیدانم... آنقدر تحت تأثیر آن صدا قرار گرفتم که دلم خواست صدایش را برای دیگران هم ضبط کنم و کردم. پس علنآ نشد بنویسم: صدای تق تق صفحه کلید، اجازهی ضبط درست صدا را نمیداد. همین حول و حوش بود که حواسم از نوشتن، به دیدن تبدیل شد: شاخههای آویزان چنار، که سقف بالای سرم را ساخته بود. حال آنقدر. همهچیز دایت شگفت انگیز پیش میرفت. سایهی درختان، در....
ئپینوشت: ببخشید دیگه... خستگی، اجازهی بیشتر از این رو نداد ؛)