پانزده روز و پنج دقیقه مانده به فصلی که انگار نیامده، امنیتی را برایم تضمین کرده که وقتی چهل و هشت میلیون تومان وامم آزاد شد، آن را احساس نکردم!
کُپِّههای تجربههای چنار و سپیدار، نارنجی و قرمز و بعضی، با رگههایی از سبز، تمامِ ماجرا بود.
من آدمِ صددرصد زمینی نیستم؛ باید دَری از دنیایی خارج از این سیاره، به رویَم باز شود و جایی از من را تغذیه کند تا بتوانم به چهل سالگی یا نهایتا پنجاه برسم: شاید جایی به نام روح...
صادقانه، هیچکسی را ندارم که به دلخوشیِ او، صبحها، تیزی به رختخواب نشان دهد تا من را رها کرده و روانهی بیرون از اتاقم کند. او برخلاف آدمها، صددرصد است و رایحهای از اعتمادی بیقیمت را برای استقبالکنندگان در فضا پخش کرده و من این روزها بیش از هرروز دیگری، چشم و گوشم دنبال این چیزهاست!
دوست دارم در آغوشش بکشم؛ انگار که همان بهشتِ وعدهدادهشده است لامذهب! یکدنیا کودکیِ تجربهنشده را در خود حل کرده که حاضرم برایش گریه کنم! دوست دارم به پشتوانهی او، با آدمها روبرو بشوم؛ نه اینکه دنبال حقِ ازدسترفتهام باشم، نه، بهشان یادآوری کنم که چطور میشود خندید!
الان از احساسش، مورمور شدم؛ چراکه جایی نشستهام که از یک سال، سه ماه کمتر، چند قدم آنطرفتر، در همین ساعتها، دنبال زاویهای مناسب برای عکاسی از آخرین برگهایی بودم که پارکبان، کپهکپه روی هم تلنبارشان کرده بود تا به من ثابت کند پاییز هم میتواند رفتنی باشد و من اکنون رو به دریچهای به گذشته و پشت به آن کسی که از یک سال آینده به من نگاه میکند، نمیدانم او چه احساسی دارد! همینجا برروی همین صندلیست یا جایی دیگر مشغول کاری دیگر است و دیگر آنقدرها که اکنون هستم، احساساتی نیست! نمیدانم... باز مورمور شدم. مال این احساس است یا خوشحالیِ استقبال از پاییز یا موسیقی بیکلام زیبایی که مرزهای درونم را جابجا کرده است یا...
دلم میخواهد بتوانم این ذره احساسات زیبا را کنار یکدیگر بِچینم؛ شکها و غرغرهای زیرلبی را مَلاتِ بِینشان کنم و اتاقکی ( نهایتاً ) دو در سه متر بسازم، در احاطهی درختانی که هرروز غرق در پاییزند!
اکنون که فکرش را میکنم، چقدر پاییز را دوست دارم. به دنبال بهانهای برای دیرتر به خانه رفتن، روانهی قدم زدن و طالقانی و پارک ملت و... اینجا شدم اما اکنون میبینم که قضیه از قراری دیگر بوده! باز مورمور شدم... چرا فکر میکردم کسی من را دوست ندارد؟ پس این احساس زیبا چیست؟ با همهی وجود حس میکنم که دوطرفه است چون باز مورمور... گلهای زردرنگ روبرویم، به فاصله از آن، در سمت چپ، بید مجنونی، بدون عجله در نسیم میرقصد و چنار، شاخههایش را سایبانم کرده؛ حال که بیست و هشت دقیقه از هفدهمِ شهریور گذشته است. جابهجا، برگهای عجول، چمن را نقش زدهاند و دو سه دههی هشتادی، مابین بید مجنون و گلهای زرد، برروی مرزِ سیمانیِ بینشان نشستهاند و دارند یک سیگار را دست به دست میکنند.
دیگر مورمور نمیشوم. گمانم باید بروم.