میتوانم بهت فکر کنم اما اینکه درگیرِ احساست نباشم... نمیدانم این دو، ربطی به یکدیگر دارند یا نه. تاثیرشان کجای زندگیام را از تعادل خارج میکند... اما چیزی که الان وادارم به نوشتن کرد، این بود که نمیخواهم به سمت تو قدم بردارم. میخواستم بگویم نمیخواهم دلیلِ بیدار شدنهای هرروزهام را به یاد تو گره بزنم. اما اینها تماماً توجیهاتی خندهدار هستند که خود را قانع کنم که تو هیچ جای دنیای من وجود نداری. چرا!؟ چون من هنوزم که هنوز است، از دلم فرمان میگیرم. اینکه دلم تحت تاثیرِ تو باشد اما افکارم من را به سمت دیگری هدایت کنند، یک پارادوکسِ بیمعنا هستند. چگونه میشود زخم برداشته باشی و در عین حال بخندی!؟ یا کلا نشدنیست و یا تمرینی میخواهد که من هنوز آنقدرها از آن استفاده نکردهام. من میخواهم از احساسی که با یک ملودیِ غمگین، در وجودم تداعی میشود، استفاده کنم و با آن، خاطراتِ شیرینِ تو را برای خود زنده کنم. میخواهم بگویم تو آنقدرها هم که همه میگویند بد نبودی؛ بودند روزهایی که دست در دست هم به آسمانها سفر میکردیم. هرچند سقوطِ بعد از آن دردناک بود اما بلاخره پرواز را که تجربه کردم! میخواهم به همه و بیشتر از آن، به روحِ دردکشیدهی خود بگویم تو دوستداشتنی بودی، تنها من بلد نبودم این دوست داشتن را رشد بدهم که آخرش به تلخی کشیده شد. میخواهم با دلم کنار بیایم و خوبیهایی را که در حقم کردی، صادقانه سپاسگزار باشم و برایت از این فاصله، آرزوی خوب روانهی آسمان کنم. میخواهم با دلم زندگی کنم و اینبار متفاوت از او فرمان بگیرم؛ جوری که نداشتههایم را که نتیجهاش طرز فکر ضعیفم بودهاند را به برنامهی زندگیِ دِلی ربطی ندهم. نگذارم دیگرانی که من را میبینند و میشناسند باور کنند که دل ابزارِ زندگیِ این روزها نیست؛ بیایم و دل را آنطور که هست بشناسم و از وجودش لذت ببرم و شبها سَرِ راحت روی بالشت بگذارم.
اینها را میخواهم اما هنوز ضعیفم و با یک ملودیِ غمگین، به نداشتههایم که تو نیز جزیی از آنها هستی فکر میکنم و نه به فکر ساختن و از این احساس خوددلسوزی لذت میبرم و گمان میکنم با سکوت و به گوشهای خیره شدن، بهترین استفاده را از آن میکنم اما آخرش میبینم که در اشتباهم زیرا هنوز نمیتوانم سَرِ راحت برروی بالشت بگذارم. اما با تمام اینها، دلم روزهای روشنی را برایم میبیند!