یکی از دوستام میگفت: دستت که کار کنه، کَلهات کار نمیکنه. حکایت اینروزای منه؛ منتها بیست و چهار ساعت شبانه روز که نمیشه از دستها کار کشید؛ بالاخره چند ساعتی رو مجبوری به خودت استراحت بدی. اونجاست که خوابت میپره و با کله سقوط میکنی توی دنیای ممنوعه. اونجاست که نه از خواب، لذت میبری و نه... اصلا تشخیص نمیدی که خوابی یا... و این داستان همچنان ادامه داره و ظاهراً راهحل، جایی اون لابهلای خرت و پرتهای روزگار گم شده و...