ویرگول
ورودثبت نام
ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

دیشب خواب تو را دیدم...




دیشب خواب تو رو دیدم. باز خواب تو رو دیدم که سال‌ها اَزم دور بودی! فاصله‌ی زمینیِ بین ما، کمتر از یک متر بود اما باید دورِ زمین رو دور می‌زدم تا بهت برسم. همین کار رو هم کردم اما باز دستم بهت نرسید که نرسید!
خلأای از سکوت بین ما حاکم بود. یه دیوارِ نامرئی که صدا دَرش نفوذ نمی‌کرد. حنجره‌ام پاره شد اما نتونستم بهت بگم چقدر دلم برات تنگ شده! از حرکت لب‌هام متوجهش نشدی؟
اشک می‌ریختم و پا زمین می‌کوبیدم. ترسناک‌ترین فکرها، با بالاترین سرعت از ذهنم رد می‌شدند اما تو همون‌طور که همیشه بی‌تفاوت بودی، باز بی‌هیچ تاثیری از اذیت شدنِ من، فقط به روبروت نگاه می‌کردی. انگار که روی چهارپایه‌ای نشسته بودی و بی‌حرکت، منتظرِ فلاشِ دوربین بودی تا بهترین ژِستت رو تحویل عکاس بدی! به اطرافم نگاه می‌کردم و برای جلب توجهت، به هرچیزی چَنگ می‌انداختم اما هیچکس نبود. اون صحنه، تنها برای من و تو طراحی شده بود؛ دنیایی مُختص به ما، برای ایفای نقشی که تو بیداری، هیچوقت موفق به انجامش نشده بودیم.
سال‌ها اَزت دور بودم. سال‌ها دَویدنم برای اثباتِ احساسی که بهت داشتم، من رو از همه‌چیز خسته کرد. من برای شناختنِ تو، خودم رو فراموش کردم و تو از فرصت استفاده کردی و این موجودِ بی‌هویت رو به راحتی از بودنِ کنار خودت حذف کردی. چرا!؟ این درست بود؟ من زیاد بودم یا تو لایق کمتر از این‌ها بودی؟ سهم من از این‌همه خودآزاری، تنها خوابیدن روی تختِ دونفره بود؟ من باید انتظارِ دیدنت تو خواب بِکِشم؟ هَم‌آغوشی تو خواب؟ چطور آخه؟
رویای دیشب، ببخشید، کابوسِ دیشب، تموم‌بِشو نبود! نه من حاضر به ترکِ صحنه بودم و نه تو از تصمیمت برمی‌گشتی. من سوال‌هایی ناتموم داشتم، تو چرا تصمیم به قبولِ این دعوت گرفتی؟ تو که با رفتنت، نقطه‌ی پایانِ این رابطه رو گذاشتی، چی‌شد که باز خواستی من رو ببینی؟ چی در مورد من کنجکاویت رو تحریک کرده بود؟ می‌خواستی ببینی بدون تویی که نفسم بودی، هنوز قادر به نفس کشیدن هستم؟ حتما یادِ آخرین جمله‌ای که بِینمون ردوبدل شد افتادی!
با خستگیِ همیشگی‌ای که هرروز درگیرش هستم، چشم‌هام رو بستم و نمی‌دونم کِی، خودم رو روبروی تو پیدا کردم. بیدار هم که شدم، باز خسته بودم.
جزئیاتش از یادم نمیره و این اذیتم می‌کنه. مِه بود و علف‌های نَم‌خورده. زمینه‌ای از خاکستری که زمین و آسمون رو به هم دوخته بود. زمان رو می‌دیدم که لابلای عقربه‌های ساعتِ دیواری ( که از شاخه‌های درخت آویزون بود ) گیر افتاده بود. ماه نبود. خبری از خورشید و ستاره‌ها هم نبود. نه پرنده‌ای اون اطراف پر می‌زد و نه حتی نسیمی می‌وزید. هیچی. من، تو و دیگر هیچ!
ما تو این دنیا به هم نرسیدیم. آرزویِ مَحالم این بود که جایی تو خواب و رویا، این نیازِ شدیداً سرکوب‌شده رو ارضا کنم که... دیشب هم نشد! من خواستم تا با کسی از زمین، تنهاییم رو نصف-نصف کنم و فکر می‌کردم که اون یه نفر تویی اما اشتباه بود؛ من باید با قلبم به دنبالش می‌گشتم و این رو خیلی دیر فهمیدم: اونجا که داشتی می‌رفتی و حتی برای آخرین خداحافظی هم برنگشتی!
و حالا من، تو این شرایطی که به هر دلیلی پیش اومده، به دنبالِ یه شریکِ خیالی می‌گردم.
راستی، صبحت بخیر ?

دیشب خواب تو را دیدمدلنوشتهعاشقانهنویسندگیداستان
یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید