بعد از چند ساعت، بلاخره کارهای خونه تموم شد و مامانم که روی صندلی نهارخوری از خستگی غش کرده بود، ازم تشکر کرد و قولِ یه هدیهی توپ رو بهم داد. باخونسردی داشتم دستامو خشک میکردم ولی توی دلم آشوب بود. آروم آروم سمت اتاقم حرکت کردم. رسیدم پشت در و توی فکر این بودم که چجوری برم سروقتِ کتاب! تا در رو باز کردم، پریدم روی تخت و چهارزانو نشستم. کیفو چنگ زدم و گرفتمش بینِ پاهام و مثه پلنگی که گلوی شکارو محکم میچسبه، افتادم به جونِ کیف و زبونهشو کنار زدم و... توی یه چشم بهم زدن کتاب توی دستام بود.
تاریک بود. نور انقدری نبود که بتونم اسمشو واضح بخونم. ولی زورِ این رو هم نداشتم که خودمو تا کلید برسونم. چشامو ریز و درشت میکردم و زور میزدم که بخونم. ولی نشد که نشد!
توی این فاصله که لامپ رو روشن کنم، حروف توی ذهنم میچرخیدن و کلمات یکی بعد از اونیکی ساخته میشدن! انگار دستمو کرده بودم داخلِ یه گردونه و باید یه کلمه رو بیرون میکشیدم. اتاق روشن شد. اسمِ کتاب بیگانه بود.
کیفو پرت کردم روی زمین. ورق زدم. مقدمه رو رد کردم و رسیدم به اولین خط《امروز مادرم مرد!》
نگامو چرخوندم سمت در. نمیخواستم کسی وارد اتاقم بشه! حتی بابام با شوخیهای بانمکش. کتاب رو دو دستی چسبونده بودم به روتختی و همهچیز شروع شد!
《امروز مادرم مرد. شاید هم دیروز، نمیدانم. تلگرافی به این مضمون از نوانخانه دریافت داشته ام:《مادر، درگذشت. تدفین فردا. تقدیم احترامات》از این تلگراف چیزی نفهمیدم شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده است.》
کلمات، یکی پس از دیگری جلوی چشمام میومدن و میرفتن. گاهی، آخرِ جملهها رو حدس میزدم و از متن اصلی جلو میفتادم. عادتم همینه! معمولا بیصدا و با چشم میخونم. خودمو جای شخصیتِ داستان میزارم. اونجاست که متن از جلوی چشمام کنار میره و خودمو توی ماجرا میبینم. صفحهها تند تند ورق میخورن و من با اتفاقای جدیدی روبرو میشم!
مادرم مرد، مادرم مرد، مادرم م... چه اتفاقِ وحشتناکی! حالا بدون اون چطوری زندگی کنم؟ اون تنها کسیِ که توی دنیا دارم! حالا باید چیکار کنم:《نوانخانه در هشتاد کیلومتری الجزیره است. سر ساعت دو اتوبوس خواهم گرفت و...》
صبر کن! من چرا باید تعجب کنم. خب مرده دیگه. حالا باید برم از رئیسم مرخصی بگیرم و لباسای مناسب بپوشم. همینکارو میکنم《از رئیسم تقاضای دوروز مرخصی کردم... اما خشنود نبود. حتی به او گفتم:《این امر تقصیر من نیست.》جوابی نداد...》
من یه مردِ بی تفاوت از الجزیره هستم. الانم دارم میرم که جنازهی مادرمو از خانه سالمندان بگیرم. من نه باید اخم روی صورتم باشه و نه چیزی ناراحتم کنه. من کارِ خودمو میکنم، بزار بقیه هم هرکاری دلشون میخواد بکنن!
رسیدم. مسعولِ اونجا منو برد سروقتِ جنازهی مادرم. منو با اون تنها گذاشت. یه شب پیشش بودم تا اینکه آخر شب اهالیِ نوانخانه اومدن تا باهام ابراز همدردی کنن. صبح شد و بعد کسی رو دنبالم فرستاد و گفت بهتره جنازه رو هرچه زودتر ببرن برای دفن:《...میخواهید یکبار دیگر هم مادرتان را ببینید؟ گفتم نه. درحالی که صدایش را آهسته کرد بوسیلهی تلفن دستور داد: به مامورین بگویید که میتوانند شروع کنند... 》
هرچی جلوتر میرفتم، انگار که دستِ نویسنده توی صفحههای قبلی، احساساتمو از من میدزدید و با یه بیتفاوتیِ متناسب با صفحهای که توش بودم، منو پای متن مینشوند. و نکتهی مشترکِ بینِ من و هرکتابی که منو جذب خودش میکنه، یعنی سر درآوردن از حسِ پنهون شده تویِ آخرین جملهی کتاب، باعث میشد که بیتوجه به ساعت به مطالعه ادامه بدم!
نمیدونم چند ساعت از مطالعم گذشته بود. صدای قار و قورِ شکمم بود که بهم گفت وقت شام رسیده. دلم نمیومد کتابو بزارم کنار چون عادت نداشتم کتابی رو نصفه نیمه ول کنم! بعد از چند دقیقه نشسته خوندن، بدون اینکه حواسم باشه روی تخت وِلو شده بودم. بدنم خیسِ آب شده بود. بلاخره نه از زورِ گرسنگی که از گردن درد، پاشدم و دوباره نشستم. بولیزم چسبیده بود به پشتم. انگشتمو از لای کتاب برداشتم و یه نگاه به صفحش انداختم؛ صفحهی شصت بود، نزدیک نصفِ کتابو خونده بودم. سر چرخوندم که یچیزی پیدا کنم تا نشونه بزارم. دلم نمیومد برگهشو تا بزنم! گذاشتمش گوشه تخت.
برداشتم بالشتمو یه مشت و مال دادم؛ طفلی جایِ کلّم روش مونده بود! کشون کشون خودمو رسوندم به لبهی تخت. رفتم سمتِ پنجره. بازش کردم تا یکم اکسیژن تازه تنفس کنم. سوپور رو دیدم که داره نرم نرم برگها رو جارو میزنه. ازونطرف میوه فروش که داشت جلوی مغازشو آبپاشی میکرد.
دستم زیر چونهام بود و مشغولِ لذت بردن که یهو در اتاق باز شدو مامانم از لای در داد زد:《میخوام پیتزا سفارش بدم، پسرکم چی میخوره؟》 منم که عاشق این مدل سورپرایزها:《همون همیشگی!!!!!》 این شد که بیگانه رو با اتاقم تنها گذاشتم و رفتم تا مامانجونمو یه چایی پررنگ مهمون کنم!
هربار بعد از خوندنه هر کتاب، تا چند روز تاثیراتش رو واضح روی خودم احساس میکردم! توی برخوردم با خانواده، حرف زدنم با دوستام، حتی پیش میومد که خوابشو میدیدم! برای همون سعی میکردم بین مطالعم فاصله بندازم چون مادرم شدیدا با این کارم مخالف بود!
《یبار بعد از خوندنه مسخ چند روز همش فکر میکردم سوسکم و سرِ شام خوردن، میومدم چهار دستو پا روی صندلی مینشستم تا دستو پاهام به مامان بابام نخوره، چندششون نشه، منو بندازن بیرون! یبارم بابامو دوساعت پشتِ در دسشویی کاشتم؛ دستِ آخر، وقتی اومدم بیرون دید یه سوسک فاضلاب توی دستمه؛ ازین قرمزا! زد پس کلّم و گوشمو تاب داد و برد پیش مامانمو گفت: بفرما تحویل بگیر شازدهتو! اینم آخر عاقبتِ کتاب خوندن! منو میگی رفتم یه گوشه نشستم و کِز کردمو...》
سر میز شام، من بودم و بابام که با شوخیای باحالش میخواست سرمو گرم کنه؛ مامانمم پیتزاشو برداشته بود نشسته بود روی مبل و با لپ تاپش مشغول بود و هرازچندگاهی از زیر قاب عینکش یه لبخند مصنوعی بهم میزد که انگاری داره به هممون خوشمیگذره! منم جوری که مثلا حواسم به بابا هست، غرق توی دنیای خودم بودم! شوخیای بابا دیگه مثه قبل برام بامزه نبود. از بیتوجهیِ مامان به دورهمیایِ خانوادگیمون، حتی سر میز شام، حالم بهم میخورد و میخواستم پاشم برم لپ تاپ رو روی سرش خورد کنم! همهی اینارو توی ذهنم مرور میکردمو نهایتا دیدم که سر جام نشستم و دارم آخرین تیکهی پیتزامو میخورم و مشغولِ جمع کردنه میزم!
شلُ ول مسواکمو زدم و بدونِ اینکه دلم بخواد خودمو توی آینه دسشویی نگاه کنم، برگشتم و بدونِ عرضِ شبخیرِ مخصوص به خانواده، رفتم سمتِ اتاقم!
در رو باز کردم اما لامپو روشن نکردم. یه راست رفتم سمتِ تختم اما تا رسیدم بهش، ناخواسته برگشتمو نگامو انداختم به پنجره و صدای بوقِ موتور و ماشینایی که میومدن و میرفتن. رفتم سمتِ گوشیم، دیدم امیر پیام داده:《چطوری دوستِ خوبم! نظرت چیه فردا یه بار دیگم بریم اون...》
صفحهی گوشیو چرخوندم و رفتم سمت در! انگار اتاق قلمروعه بیگانه شده بود و منم مزاحمه اونجا! واضح بود دارم ازش فرار میکنم اما باید چیکار میکردم؟ همینطور که دستم روی دستگیره بود، سرمو برگردوندم و به حجمِ مشکیِ کتاب که حالا جزیی از تاریکیِ اتاق شده بود خیره شدم.
چند لحظه توی همین حالت موندم. انگار کلیدِ خاموشیِ مغزمو زده باشن. همهجا سوت و کور بود حتی صدای تلویزیون رو هم از توی حال نمیشنیدم. یادم نمیاد چجوری، فقط بعد از چند لحظه خودمو دیدم که پشتِ میز تحریرم نشستم و دارم زیر نور چراغ مطالعه، ادامهی کتابو میخونم:《ریمون در اداره به من تلفن کرد. گفت که یکی از رفقایش روز یکشنبه مرا به کلبهی ییلاقیِ خود در الجزیره دعوت میکند...》
انگار که ذهنم حاضر نبود به داستان برگرده. شاید تحمله ادامهی زندگی به شیوهی اون شخصیت رو نداشت. در کنار اون هم، عذاب وژدانه بی اجازه برداشتنه کتاب که فرصت پیدا کرده بود و توی این هاگیر واگیر اومده بود تا خودی نشون بده. از یه طرف هم نویسنده که دو دستی یقهامو چسبیده بود و میکشید تا برم و ببینم چه اتفاقی قراره بیفته!
یه نگاه به ساعت انداختم. از یازدهونیم گذشته بود و سطرهای کتاب، یکی یکی از جلوی چشمام رد میشدن ولی من متوجهشون نمیشدم! بر خلافِ عادتم بود اگه میخواستم ادامهشو بزارم برای یروزه دیگه. کتاب داشت وسطه دستام میلرزید. جلدش از استرس خیس شده بود. تا اینکه برای یلحظه چشمام سیاهی رفت و کتاب از دستم افتاد.
با صدای در زدنه بابام از خوب پاشدم:《پسرم پاشو! ببین بابایی صبحونه چی برات آماده کرده!》 به خودم اومدم. دیدم پشتِ میز خوابم برده. اومدم که پاشم، دیدم کتاب° برعکس افتاده زیرِ میز جلوی پاهام.
خم شدم تا برش دارم که اتفاقی نگام به صفحهای افتاد که اینو توش نوشته بودن:《وقتی که دادستان به جای خود نشست، سکوتی نسبتا طولانی برقرار شد. من، از گرما و از تعجب گیج شده بودم. رئیس کمی صرفه کرد و با صدایی بسیار آهسته، از من پرسید آیا مطلبی ندارم که بیفزایم؟ من بلند شدم و چون دلم میخواست حرف بزنم، گرچه کمی سربه هوا، گفتم قصد کشتن آن مرد عرب را نداشتهام. رئیس جواب داد که این فقط ادعا است و گفت تاکنون از طرز دفاعم سر در نیاورده است و خیلی خوشبخت خواهد شد اگر قبل از صحبت کردن وکیلم، درباره عللی که مرا وادار به این عمل کرده بوده توضیح بدهم. من، در حالی که کلمات را با هم قاطی میکردم، و به وضع مسخره آمیز خودم پی میبردم، با تندی جواب دادم که علت و باعث این عمل آفتاب بود.
تالار پر از خنده شد...》
چشمامو میمالیدم و با همون حال داشتم برناممو داخل کیفم میچیدم. از آشپزخونه برگشتمو درحالی که چاشتِ مدرسه توی دستم بود، اومدم تا با عجله لباسامو بپوشم که نگام به کتاب افتاد. بدونِ اینکه برم سمتش، حاضر شدم و کیفمو برداشتم و اتاقو ترک کردم.