فهمیدم که خیلی از خیلیها عقبم: مثلا از علی که نصف من هم تجربهی نوشتن نداره یا مهدی و حسن و... فهمیدم که خیلی خیلی کم انتقادپذیرم و البته متعصب به نوشتههای ( کارهای ) خودم. فهمیدم چقدر نیاز دارم کسی باشه اما آدم متعهدی نیستم و ( احتمالاً ) فکر میکنم هستم پس لابد نیاز جنسیم بالا زده، تا احساسیم یا شاید هم... فهمیدم عاشق موسیقی و نوشتن و مطالعه هستم منتها به دور از هر دغدغهی مالی و احساسی و... فهمیدم عاشق لباس خریدن هستم ولی کم° تن به کار میدم و البته مسعولیتپذیری. فهمیدم خیلی مغرور و ترسو هستم. فهمیدم شدیدا وابستهی مادرم هستم. فهمیدم که گلها و درختها رو جور دیگهای دوست دارم. فهمیدم از شبانهروز، روز رو فقط برای تلاش برای شبیه به آدمها بودن ولی شب رو... فقط و فقط برای خودم دوست دارم و البته بارون، برف، کوه، جنگل، دریا و... رو. فهمیدم عاشق موی بلندم. فهمیدم عاشق خلق کردنم. فهمیدم برای سردرآوردن از زندگی آدمها، حاضرم از موسیقی و فیلم و قهوه هم بزنم... آها راستی، قهوه رو هم خیلی دوست دارم. فهمیدم خلوت رو بینهایت دوست دارم. فهمیدم عاشق هوای ابریم و پاییز و زمستان و برگریزان. فهمیدم دوست دارم که اگه یه شکلات کاکائویی دارم، با اینکه عاشق شیرینی و شکلات کاکائویی هستم، حاضرم ( یعنی میخوام ) که اون رو با یکی دیگه نصفش کنم. فهمیدم عاشق کتابخونههای قدیمی؛ خیابونهای قدیمی و سنگفرششده؛ عاشق شهرهای ساحلیِ ایتالیا با اون منظرهی رو به دریا و خونههای سفید و نارنجیِ هستم و البته کافهای توی پاریس که رو به پیادهرو باز میشه که بارون و کالسکههای سیاه با اسبهای قهوهای اون رو میکشن... شبهای کویر و اسبسواری و شنا رو هم؛ با اینکه از بین دوتای آخری، خیلی خیلی میترسم. فهمیدم عاشق غذاهای جورواجورم مخصوصا که شبیه به دستپخت مامانم باشه! فهمیدم میتونم رفیق خوبی برای کسی باشم چون دیدم که یه رفیقِ خوب، چه کارهایی میتونه برای آدم بکنه که از عهدهی خدا هم برنمیاد. فهمیدم عاشق خیالپردازیم. فهمیدم اگه قرار باشه کل دنیا با خاک یکسان بشه، میخوام پارک ملت، آخرین گزینه باشه. فهمیدم حیوانات رو دوست دارم، سگها رو بیشتر. فهمیدم که ممکنه که تا آخر همین خط هم نرسم...