به ماه میسپرمت
که همیشه
همه جا هست
شبها را که من بیدارم.
غصههایت را در گوشِ باد زمزمه کن
من با او عهدی بستهام
که حرفهایت را به گوش من برساند و من در عوض خندههایم را به رایگان به دستانش بسپرم.
ستارهات را نشان کن
آرزوهایت را به آن گره بزن
قول میدهم هوا که صاف شد
با دَستانِ خودم آنها را دانه دانه باز کنم.
دلت که گرفت
اسمم را صدا بزن.
فاصله در آسمان معنایی ندارد
هرجا که باشی
احساسم هم همانجاست
احساس، زمینی نیست
زمینی نباش.
در این شبهای آخرِ بهار
رنگهای روشنَت را خرید کن.
با شکوفهها بخند.
چمنها را لمس کن.
پاهایت را فرو کن در جویهایِ همیشه روان
بگزار سرمای آبهای خردادی
روحت را زنده کند
تا جان داشته باشی
که زمستان را؛ بهمن را
به بهارهای بعدتر برسانی.
کمی هم سکوت کن.
قدم بزن.
موسیقی گوش کن.
کتاب بخوان.
فیلمهای خوب نگاه کن.
《جسمت را بگذار کنار
دستِ خودت را بگیر و به سفر برو
و ساعت را فراموش کن!》