دیدن تَتو، حالم را خوب میکند.
موسیقی بیکلام، حالم را خوب میکند.
دیدن مناظر طبیعت، حالم را خوب میکند.
خانههایی ساخته شده بر روی صخرهها، سوار بر امواج دریا، یا در دامن سبزِ جنگل
بوی یاسِ درختی، که باعث میشود چند دقیقهای، موسیقی را به تاخیر بیندازم
قدم زدن بعد از ساعت دوازده شب، ترجیحاً تنهایی، حالم را خوب میکنند.
نان و پنیر و هندوانه و نان و سبزی و گوجهفرنگی، از خواستنیترین وعدههای غذاییام هستند و حالم را خوب میکنند.
رایحههای اَوِنتوس، هِرمس، کرید سیلور مانتین، اَنجلز شِیر و لالیک بِلَک و...
تنهایی، با اینکه میترساندم
بستنی، به مقدار زیاد، آنقدر که معدهام کِرخت شود
آسمان، مخصوصا غروب، مخصوصا غروبهای پاییز، حالم را خوب میکنند.
سکوت، آنجایی که میدانم حق با من است
« خداقوت » به دو نفر سبزپوش که دارند شمشادها را آبیاری میکنند و دیدنِ بیتفاوتیشان که بهم میفهماند، از بیادبیشان، نیست، کَرَند، حالم را عمقی° خوب میکند.
دیدن خندههای مادرم، پشتگوشاندازیهای عمدیِ پدرم، حالم را خوب میکند.
نوشتن، شروع و غرق شدن در یک کتابِ جدید، برای مثال تمام کردنِ « هرچه بادا باد از استیو تولتز » و برنامه برای « بعدی چه باشد؟ » حالم را خوب میکند.
چهارِ صبح خوابیدن، به این هوا که فردا تعطیل است، بیخیالِ پول و آدمها، اگر در روستایمان باشد که دیگر هیچ!
یک قهوهی خوب، از دستِ یک آدمِ خوب، در یک مکان و زمانِ خوب، حالم را خوب میکند...
تو چه؟