یادم رفته بود که شانههای هودیام با بندِ کیفِ دوشیام آشناست؛ پاییزِ دومِ آشناییشان است! اینها، خَشخشِ برگهای نارنجی را بهتر از حافظهی بلندمدتِ من، یادشان مانده. شانهی چپ، شانهی راست، دست در هردو یا یکی از جیبها: مشغول نوشتن، دیگری مشغول گرم کردن. طالقانی را در ساعتهای بعد از نیمهشب، خوب خاطرشان است. گمانم چند تار موی بلند، از آن روزها، در کلاهش یادگار مانده باشد...
من را باش که میخواستم این دو را با یکدیگر آشنا کنم، نگو منِ زبانبسته، جایی لابلای گرفتاریهای آدمبزرگها گیرافتادهام و خودم بیخبرم...