ali.heccam
ali.heccam
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

می‌دانم...

می‌دانم. روزی می‌رسد که پلک‌هایم را محکم بر هم فشار می‌دهم تا به خاطر بیاورمش. تصاویرِ ذهنی‌ام را جان می‌دهم. قهوه پشت قهوه، شاید هم رایحه‌ی گَندِ چند نخ سیگار را هم چاشنی‌اش کردم که قشنگ از زمین بریده شوم تا با او که دیگر زمینی نیست، ارتباط بگیرم. می‌بینم آن روز را که چقدر در این کار، ضعیفم زیرا من هنوز زمینی‌ام و خودش را احتیاج دارم و یادش، توانایی پس زدن واقعیتم را ندارد. می‌دانم اما اکنون که می‌آید و‌ می‌رود و درِ اتاقم را باز و بسته می‌کند و خدشه وارد می‌کند به خوددلسوزیِ حاصل از تنهایی و هِی به زمین دعوتم می‌کند و... هی می‌کند و می‌رود و برمی‌گردد، می‌خواهم که برود دیگر... خسته‌ام. برود. او نمی‌تواند این تنهایی من را برایم تعریف، توجیه یا هر گوهِ دیگری کند. او می‌آید و نمی‌دانم این کلافگیِ من را می‌فهمد یا نه؟ می‌بیند لحافِ خاکستریِ گیجی را؟ گمانم می‌بیند چون روزی بهم گفت که « من » حاصل عشقِ او شوهرش نیستم: نتیجه‌ی یک « باید » هستم. او می‌تواند با مادری‌اش، حقه‌ای به این بازیِ ...ـشعر بزند اما من چه! من از کدام ابزار استفاده کنم؟ اکنون باید چه کنم؟ منی که در توانم نیست کسی را بشکنم: چه دلش را چه سرش را... کودکی‌ام که ریش و سبیل درآورده وگرنه ترفندش برای روبرویی با واقعیت‌های زندگی، خط‌مشی کودکیست که دلش هوس بستنی قیفی کرده؛ نهایتِ نقش بازی کردنش، اینست که بگوید شنیده است: « بستنی برای دل‌درد خوب است! » حال آنکه من اکنون با ابن حجم از اضافاتی که بهم چسبیده است، دلم عجیب درد می‌کند و‌ نمی‌دانم کدام ترفندم را به کار ببرم. با این حال خوشحالم که فِر در اتاق مَنست که برای پختن کیک، باید از این ایستگاه بیاید و برود و این مسافرِ بی‌باروبندیل را ببیند؛ لااقل همانطور که در ناخودآگاهش تعریف شده، برایم دعا کند. بوی کیک را عمیق نفس می‌کشم. جایی در قلبم حفظش می‌کنم؛ برای همان روز که نیست. هرکجا که رایحه‌ی کیک را شنیدم. چنگال را بردارم و یک تکه از آن را بجوم تا سیگار و قهوه را بشورم و ببرم. حتی شده ثانیه‌ای، به نقطه‌ای خیره شوم و آرام زیر لبم زمزمه کنم: « کاش بودی مامان! »
آخ که سخت است داشتن این مهارت: « پلک‌ها را بسته نگهداری که اشک‌ها سقوط نکنند که کسی نپرسد چه‌اَت شده! » چون حوصله‌ات به توضیح، نمی‌کشد و دوست داری تنها باشی در شلوغی. آری. اکنون، اتاقم را به مقصد کافه، ترک گفته‌ام؛ چند دقیقه‌ای هست که اینجایم و تمام این نوشته‌ها، تصاویری ذهنی از اتاق‌نشینی‌ام هستند. اتاقی که من را از خود بیرون انداخت. نمی‌دانم. شاید هم بلد نبود آرامم کند و من را در دامن کافه رها کرد تا شاید شد و کمی نرم شدم و برگشتم اما حیف که نمی‌داند خیلی وقت است که کار از کار گذشته. حق دارد، خودم گمنامیِ حال دلم را ازش پنهان کرد‌ه‌ام، او که مادرم نیست همه‌چیز را نگفته، بفهمد. در گوشم چند نفر گفتند: « تنها یک چیز را بیشتر از تو دوست دارم اینکه تو را دوست دارم... باز این کار رو می‌کنی. اگه اینکاره باشی باز این کار رو می‌کنی. باز عاشق میشی. هیچوقت نمیتونی به خودت نگو عاشق نشو. میشی... » صاحبان صدا رفتند و صدای موسیقیِ صاحب کافه، همچنان صدای غالب مغازه بود. هرچند زیبا بود اما من به هندزفریِ خودم نیاز داشتم. من به سفرِ خودم باچه سلیقه‌ی خودم نیاز داشتم. حوصله‌ام به سفرِ چندنفره با اینهایی که مقصدشان با من فرق دارد، نمی‌کشد...


یه نویسندم که کلمات، تازه بهش سلام کردن instagram:@ali.heccam_ t.me/Alinssr_ ali.heccam@gmail.com
از اطلس سرخ اقیانوس واژگان 🌊📚🖋 قایقی ساخته ام به سپیدی نور ☘🥀🍂 در سینه ی دریا به دنبال نهنگی تاختم 🐳🐋 و در جست و جوی گوهر حیات 💎🌱 به مامن واژگان جستم 🌈🌙💧☔ مشتی گل نثارم کردند و من 🌺🌷🌹 بوسه ای بر تک تک آن گلبرگ ها کاشتم💖 ✨🌙~•°stargirl°•~
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید