« درسته. میفهمی. خیلی هم آدم با شعوری هستی. طوری که از صحبت باهات از، احساسِ اینکه دارم با یکی، سیزده سال کوچکتر از خودم صحبت میکنم رو ندارم ولی... ولی تو، چیزایی رو تجربه نکردی که مخصوصا مال سن و سالته... این واقعا مهمه رامین! پس... ببخش که از اینجا به بعد رو باید سکوت کنم. سکوت کنیم... بهتره. صدای آهنگ رو زیاد کن کَفتر... » همگیشان در دلم!
[ ادامه ]
رامین، خطاب به خودش، اشاره به من که کناردَستش، روی صندلیِ شاگرد نشسته بودم: « « کی می..گی..ره..جا..تو.. » : آخه تو، کی توی زندگیت بوده... کِی شکست عشقی خوردی که اینجوری ناله میکنی... ؟ »
حِسی، موظفم کرد چند کلمهای خطابه برم: « به این چیزا نیست رامین! » توی دلم: « بعضی دردها هست، بعضی درکها هستن که به سن و سال مربوط نیست... تو، ناخواسته دچارشون شدی! حالا میخوای اسمش رو بذار دستِ تقدیر، روزگار یا... چمیدونم. خودِ من... توی نوزده سالگی عاشق شدم. چند ماه بعدش ازدواج کردم: یه ماه کمتر از بیست سال و به دو سال نکشیده هم جدا شدیم...
[ ادامه ]
مهم نیست چی میذاری... سخت نگیر... بذار هرچی میاد، بیاد. آخر شب، موقع گوش دادنه، نه انتخاب کردن... آره عمو رامین... » باقیاش در دلم: « آره، کفتر... مام یه چیزایی سرمون میشه... ترانههای مورد علاقه و... »