شبیه به گم شدهها بود رفتارش. کسانی که آدرس خود را فراموش کردهاند؛ احتمالا همینطور بوده؛ آدرس را جایی، در قسمتی از مسیر، از خاطرش فراموش کرده بود. اما اینها تمامِ داستان نبودند. مسافر اگر مسافر باشد، هرطور شده آدرسش را پیدا میکند؛ با پرسوجو، نقشه یا هرچیز دیگر؛ اما او از درد دیگری آزار میدید. نیاز او آدرس نبود؛ هَمپا میخواست. کسی که در مسیر دستانش را به شانههایش حمایل کند؛ خستگیهای راه را با او تقسیم کند. سفر را که همه هرروزه دچارش هستیم؛ هممسیر دردمان است. حال تفاوت اینجاست که شخصی از ابتدا مسافرتش را تنهایی تجربه کرده و به آن هم خو گرفته اما صحبت ما دستهای دیگرند؛ آنهایی که تنهایی را بلد نیستند. همانهایی که نصیحت شاعرها را باور کردهاند و هدف روزمرهیشان، پیدا کردن نیمهی گمشده است. اینها دردی بس بزرگ را تجربه میکنند.
اویی که از ابتدا خودش بوده و خودش که تکلیفش روشن است! او مستقل است. خندهاش برای خودش است، غصههایش برای خودش. او دستش را دور گردنِ خودش میاندازد و احساساتش را با خویش تقسیم میکند. سرما را دست در جیب پالتوی خودش میکند. گرما را به تنهایی، زیر سایهای میخزد. فرد مستقل، به عادت، عادت ندارد؛ اعتقادی ندارد. او تنها ابتدا و انتهای هر مسیر را میبیند؛ سرش میاندازد پایین و تنها ابزارِ جانبیاش، یک لیوان چایی است و یک مشت کشمش.
او کسیست که زمین، دلخواه زیرِ قدمهایش ورق میخورد. آسمانش همیشه رنگیست؛ از آن رنگ-قشنگها؛ بنفش، صورتی، سبزِ فسفری! دلش برای هیچکس اندازهی خودش جا ندارد؛ خودش است و خودش و همین خودش برای خودش کافیست! با واژهها بازی نمیکند، مگر در مواقعِ لزوم؛ اگر کارش جایی گیر باشد؛ وگرنه همیشه یکراست میرود سر اصل مطلب. خندان است. غم را هم دوست دارد اما به هیچکدام عادت نمیکند چون میداند دنیا و شرایطش گذراست و به همین خاطر است که به هیچ چیز دل نمیبندد حتی عشق!
برای این دست آدمها، عاشقی مَقولهای مجزاست. جوری که در آن هم پای حساب و کتاب به میان است! باید ابتدا شرایط را بسنجد؛ چه خودش و چه شخصِ موردِ عاشقی واقع شده؛ نیازی به توضیح اضافه نیست؛ در همه چیز منافع شخصی اولویت است و عشق و عاشقی هم از این قائده مُستثنی نیست. رُباتیست برای خودش! خوشبحالش! راحت از بُعد احساسات خارج شده است و با قلب و روحش، به تعادلی منطقی رسیده است؛ پس واقعا خوشبحالش. چِراییِ این خوشبحالی هم با خودتان!