سوار ماشین حامد شده بودم تا من را جایی در مسیر خانهاش که نزدیکیِ خانهی ما میشد، پیاده کند. ساعت 2 نیمه شب بود. مگس در خیابان پر نمیزد. ساکت روی صندلی ماشین لم دادم و به سکوت شهر خیره شده بودم.
حامد از من پرسید:" چته!؟ چرا ساکتی!؟" متوجه حرفش نشدم. دوباره سوالش را تکرار کرد ولی باز نشنیدم. دفعهی سوم یک بوق ممتد زد و پرسید:"الو !! ... عامو کوجایی !؟". با صدای بوق به خودم آمدم و گفتم:"هیچی..." کمی مکث کردم و ادامه دادم :" . . . داشتم فِک میکردم توی این یه سال چیا که به سرمون نیومد، معلومم نیس تا سال دیگه چیا سرمون بیاد."
خندید و گفت:" عوارض فارغ التحصیلیه" متوجه حرفش نشدم، پرسیدم :" چطور !؟" گفت:" چون الان روی حوادث بیرونی بیشتر از داشتههای درونیت تمرکز داری" بازهم چیزی نفهمیدم. متوجه نگاه هاج و واجم به داشبورد ماشینش شد. دوباره پرسید:" برنامهت تا سال دیگه چیه!!؟" گفتم:" هیچی معلوم نیس . . . همه چی فعلا رو هواس . . . باید ببینم وضع کرونا چی میشه" گفت:"منم 6 سال پیش وقتی از دانشگاه خلاص شدم همین حرفو زدم ، میبینی که الانم سر همون نقطه اول گیرم." پرسیدم:" مگه 6 سال پیش هم کرونا بود!؟" گفت:" نه ولی چیزایی مثه کرونا بود که میخواستم ببینم بعدش چی میشه و هنوز بعدشو ندیدم !" و به مسیر خیره شد و تا انتهای مسیر سکوت کرد.