
یک لحظه شاید
که قطراتم بین هر تکه مژه ای
،سدّ سوراخی از غم
که کم مونده وا شه از هم.
غم کارِ کسادِ هر فروشنده
مثل من شاید
پای بندش همه چیز رو به نشسته.
درک مطلب نیست از سختی درست
اون چیزی که من میگم اسمش ،
خلاصیه،نه صلح.
من دنبال مرگ نیستم ،ولی
اون چیزی که میتونه باشه،
پایانِ ساختمانِ این زندگی باشه
برای من ،تا بمیرم خلاص شم،
حتی برعکس،شاید آجری بین این آجر ها شم...
خلق شدم که چی؟
خالق چه در بهشت دید؟
آدم واقعا گول خورد؟حوا
اون هم فریب خورد؟
نه،مرگ نیازه.برای فهمیدن.
نه مرگ پایانه و نه زندگی
بهشت معشوقه
بهشت ارتباط و دیداره.
دنیای من دنیای تنهایی،
جهنم رو انگار بر دوش داری
خاطراتم فرق نداره با سیزیف
انگار منم بودم گناه کار غرق تباهی...
تنها و غم
دلمو میکوبه به سنگ
شکسته مثل درخت کاج
سنگ میزنه به من
هر میوه ای از زندگیمو
میفروشه به اسم من.
تنهایی یک دیوِ جامانده است،
از هفت خوانی که
رستم،بخاطر اون به خوان هشتم نرفت.
داستان زیاده،ولی این خوان،
هرگز از بین نرفت.
تنهایی من رز شکفته بین لاله زار
من ایده زمین تخت گرا و تنهایی زمین گرد
من دروغ بودم...
واقعیت تلخ
مثل تبر از چوب،مثل تنهایی از من...
یک مسیر...یک پایان...دست خدا
هیچ کسی چیزی نگفت،جز مارادونا(اشاره به گل معروف مارادونا با دست معروف به دست خدا)
منم باید ساکت شم.
که خدا رو کنه سمتم
توپی بزنه به دستم
بگه درسته اشتباه،
اما خلوص نیت پاک
نداره پایان دردناک.
مثل شمشیر در غلاف
کشیده شدم بر تن تنهایی
هر قطره خون
صحنه ها غم خواری...
انگار که ضربه
ندارد درد قبولی
منم هرچه زدم بشم دور،شدم خانمانسوز.