
گلبرگ های رز
توی باغچه
لب حوض
بین حیاط و خونه
غروب آفتاب
انگار همه چیز غم میخونه
از یک خاطره
از گلبرگ های رز.
همه پخش
توی خونه...
همه رنگ
مثل خاطره.
هر گلبرگ مثل زندگی
حواست نباشه
همراه باد تو آسمونه
مثل فرصت های شادی
همه چیز زود گذر
اگه توجه نداشته باشی
منم توی این خونه
بین گلبرگ ها
از سرخ و سفید و نارنجی
غرق شدم.
همه یاد آور
یاد آور یک روز پر خاطره
فرش های سنتی
همراه خونه هشتی
و گلبرگ های پخش توی حوض
با درخشش خورشید
اشک میریزم از غم
چه فرصت ها دادم از دست
حال چاقوی توی دستم
کنارش سیبی در دست دیگه
نمیدونم ببرم بند وجودم
یا پاره کنم شیرین بند سیب
بیخیال از غم
به فراغ باد خوش باشم
و سر در آینده،گلبرگ نبینم
مگر اشتباه بند بریده باشم...