ویرگول
ورودثبت نام
O_oali
O_oali
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

دختری با یک رُز آبی...

داستانی واقعی..  :)
داستانی واقعی.. :)

از روی نیمکت بر خواستم.
لباسم را مرتب کردم و به تماشای بازی انبوه جمعیتی از ورزشگاران داخل قفس ؛ مشغول شدم.
به دنبال دختری میگشتم که چهره اش را هرگز ندیده بودم ، اما قلبش را خوب میشناختم
دختری با یک رُز آبی

از چندین هفته و ماه قبل دلبستگیم به او آغاز شد.
با برداشتن کتابی از قفسه ؛ ناگهان خود را شیفته و محسور یافته بودم.
اما نه شیفته کلمات کتاب ، بلکه شیفته یادداشت هایی با مِداد ، که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد.
دست خط و طرح هایی لطیف که نشان از ذهنی هوشیار ، درون بین و باطنی ژرف داشت.
در صفحه های دوم و سوم کتاب توانستم نام صاحب کتاب را بیابم ؛ دوشیزه((n))
با اندکی جستجو و صرف وقت ، توانستم نشانی دوشیزه n را پیدا کنم.
برای او نامه ای نوشتم برای ضمن معرفیه خودم ، از او درخواست کردم ک به نامه نگاری با هم بپردازیم.
روز بعد اولین نامه سوار ماشین رویا ها شدم.
در طول چندین سال پس از آن ، توانستیم به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختیم.
هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصل خیز فرو میرفت و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
از او درخواست عکس کردم ولی با مخالفت دوشیزه n رو به رو شدم.
به نظره دوشیزه ، اگر من قلبا به او توجه داشته باشم، دیگر شکل ظاهری اش نمیتواند برای من چندان با اهمیت باشد.
قرار نخست دیدار بود ؛ ساعت 5 بعد از ظهر در جاده سلامتی.
دوشیزه n نوشته بود:((تو مرا خواهی شناخت از روی رُز آبی ک بر دستان من است.))
راس ساعت 5 بعد از ظهر به دنبال دختر می گشتم که قلبش را سخت دوست می داشتم ، اما چهره اش را هرگز ندیده بودم!
دختر جوانی داشت به سمت من می آمد ، بلند قامت و خوش اندام.
موهای قهوه ای سوخته ، در کنار گوش های ظریفش جمع شده بود.
چشمانش قهوه ای روشن...
همچون بهاری می ماند ک جان گرفته بود.
من بی اراده به سمت او گام برداشتم ، کاملا بدون توجه به این که او آن نشانی گل آبی را در دستانش ندارد! اندکی به او نزدیک شدم.
لب هایش با لبخند پُرشوری از هم گشوده شد ، اما به آهستگی گفت:((ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟))
بی اختیار خود را کنار کشیدم ، در این حال بود ک دوشیزه n را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود.
زنی حدود 30 سال با موه های خاکستری رنگ ک در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکی چاق بود و مُچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه اش جا گرفته بود.
دختر جوان از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام ؛ از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت دختر جوان فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود ، به ماندن دعوتم میکرد.
او آنجا ایستاده بود ؛ با صورت رنگ پریده که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید و چشمان خاکستری و گرم که از مهربانی میدرخشید...
دیگر به خود تردیدی راه ندادم...
کتاب جلد سیاه رنگی در دست داشتم که در واقعا نشان معرفی من به حساب می آمد.
از همان لحظه دانستم ک دیگر نمیتوانم عشقم را بروز دهم و عشق ورزیدنی در کار نخواهد بود.
اما چیزی بدست آورده بودم ک حتی ارزشش از عشق بیشتر بود ؛ دوستی گرانبها ، که می توانستم همیشه به او افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام ، خم شدم و کتاب سیاهی که همان درون من است و زندگی گذشته خود به سوی او برای معرفی دراز کردم.
با او به صحبت کردن پرداختم و از تلخی ناشی از تاثیری ک در کلامم بود متحیر شدم:
((من علی هستم و شما هم باید دوشیزه n باشید.
از ملاقات با شما بسیار خوشحالم. ممکن از دعوت من را به ناهار بپذیرید؟))
چهره آن زن از تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت:
((فرزندم ، من اصلا متوجه نمیشوم! ولی آن دختر جوان که هم اکنون از کنار شما گذشت از من خواست ک این گل آبی را در دستانم بگیرم و گفت ک اگر شما مرا به ناهار دعوت کردید ، باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست ...)) **نامبروان^^


زندگی به ما می آموزد که عشق خیره شدن به یکدیگر نیست ، بلکه باهم به یکسو نگریستن است و حرکت کردن در کنار هم است.

داستانرزآبیرویاخواب
ॐ♥♜♛ کًَاًَشًَکًَیًَ بًَدًَ نًَشًَوًَدًَ اًَخرًَ اًَیًَنًَ قًصًَهًَ یًَ بًَدًَ ♜♚♥ॐ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید