این بار حجم دردهایت مرا ویران کرد. نمیدانم از کجا و چگونه برایت بنویسم. ولی بدان هجوم لشگر غم هایت به سربازان امیدوار دلم نتوانست قلمم را برای نوشتن خرد کند. امید جوانه ای است که از پس تمام دردها می روید و تو را انسان دیگری می کند. مثل فولاد آبدیده تا جوهره وجودت صیغلی تر شود. پروانه وار از پیله بیرون می آیی و سر به زیر میشوی. آرام و آهسته در وجودت کلمات جاری می شوند.
سلام اِللا
سلام دخترک شیطون بمبئی
وقتی این کلمات را برای تو جاری میکنم آن دخترک زیبای بازیگوش درونت کنارم ایستاده است مات و مبهوت به من خیره شده,گاهی میخندد، پاره ای اوقات گریه می کند و بهانه میگیرد. چشمانش امیدوارانه به من نگاه می کند. آرام در گوشم نجوا می کند
" ببین کم کم دارم شعرهاتو حفظ میشم"
من لبخندی میزنم و می گویم
" تو نمیتونی شعرهای من و حفظ کنی!"
میپرسد
" چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟" ( با علامت سوال زیاد؛ به این تیکه نامه رسیدی نخند جدی باش بیشعور :)
میگویم
" چون صدای من باید در تو جاری باشه"
وقتی این جمله را می شنود بدون اینکه پلک بزند به چشمانم خیره می شود. حسابی تمرین کرده بدون پلک زدن به من خیره بماند.
اِللای عزیز
فروغ فرخزاد زیبا گفته است
"صدا، صدا، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا،صدا،صدا، تنها صدا می ماند"
مطمئنم دوست داری تا اینجای نامه را چندبار بخوانی یا شاید چند بار با صدای من در ذهنت مرور کنی، این کار را بکن. بدون شک اتفاقی در ذهنت و قلبت رقم می خورد و آن چیزی نیست جز "جاری بودن" آدم های جاری همیشه در حال بارش بارانی از محبت هستند و هرچه هست در محبت جاری است
ادامه دارد...
امضا
بدین صفت که به هر سو کشیده ای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی
رمز یادت نره