میشنیدم کسی چنین میگفت
که: «مبادا به عقل شک بکنید!
عاشقی کافی است، لازم نیست-
عشق را بیش از این بَزَک بکنید!»
در خیالات خود فرو رفتم
نیمی از من به عشق بدبین بود
نیمی از من که اختیار نداشت
نیمی از من که سخت و سنگین بود
نیم دیگر ولی پر از هیجان
به جهانِ شهود باور داشت
عشق را با تمام سختیهاش
با تمام وجود باور داشت
بیشتر در خودم فرو رفتم
زخمهای نهفته سر وا کرد
سفرهٔ دل دوباره باز شد و
حرفهای نگفته سر وا کرد...
عمر طی شد پی جوابی که
از سؤالش هنوز بیخبرم
گم شدم در میان پاسخها
باید این درد را کجا ببرم؟
آه، ای کاش از همان اول
در تکاپوی شورشی بودم
جای یک عمر جستجوی جواب
کاش دنبال پرسشی بودم
پرسشی که درون آینهها
بازتابش فقط خودم باشم
پرسشی شاعرانه از هستی
که جوابش فقط خودم باشم!
میسرایم وَ عقل میخندد
به من و جنس شاعرانگیام
دادهام از کف اختیارش را
خالی از منطق است زندگیام
در جهانی که پر شده از هیچ
در میان هجوم بیخبری
عقل باید وسیلهای باشد
تا به جادوی عشق پی ببری!
عشق این کیمیای هستیبخش
معجزاتش خیالبافی نیست
همه ایمان بیاورید به عشق
عشق هم لازم است، هم کافیست!
✍️ علیرضا عزیزپور
? فروردین ۱۴۰۰