آرام آرام چشمهایش را باز کرد و تصویر محو پرده اتاقش واضح و واضحتر شد. اتاق تاریک بود و تنها نور ماه نیمهای که دقیقا از پشت فرورفتگی چینهای پرده-که شفافتر از قسمتهای دیگر بود-مستقیم و بی آن که آزاردهنده باشد به چشمهایش میتابید و کمی اتاق را روشن میکرد. ماه را با چند هاله کم نور و کشیده در اطرافش میدید و این ناشی از قرار گرفتن تصویر تابان ماه در پشت پرده حریر بود نه دوبینی. البته دوبینی هم داشت و همیشه منابع نور را با چند هاله کشیده در اطرافشان میدید اما این بار دلیلش همان پرده بود. آخرین باری که ماه را شفاف و بدون خطا دیده بود به خاطر نداشت. نفهمیده بود از چه زمانی دچار این اختلال بینایی شده و تازه پس از بارها که ماه را تنهایی و در کنار دیگران تماشا کرده بود، ناگهان پی برد که آنها ماه را شفافتر و بدون هالههای نور میبینند. پس از این دریافت، هر وقت به منبع نوری، خصوصا ماه نگاه میکرد، بی اراده چشمهایش را تنگ میکرد بلکه تصویر بهتری ببیند و این کار ناخواسته چهرهاش را عبوستر کرده بود.
نمیتوانست مطمئن باشد در این مدت خوابش برده یا آنقدر در فکر و خیال غرق شده که وقتی صدای افتادن چیزی در اتاق دیگر او را به آگاهی روزمرهاش بازگرداند، احساس کرد ساعتهای زیادیست که با چشمهای بسته، درازکش و ناهشیار افتاده و از جایش تکان نخورده است. همینطور که به پنجره و تصویر ماه پشت پرده خیره شده بود، صدای ضعیفی شنید که ابتدا نتوانست بفهمد از کدام سو میآید اما چند لحظه که گوش تیز کرد، صدای اذان را تشخیص داد. اذان مغرب بود. در خیالش نیشخندی زد که بر چهرهاش پدیدار نشد. در یک لحظه با شنیدن صدای اذان تصویر سالهای نوجوانیاش را از خاطر گذراند که چقدر به این صدا علاقه داشت و از شنیدنش، از اینکه وقت نیایش با خداوندش فرا رسیده به هیجان میآمد. به خاطر آورد که چگونه با خوشحالی وضو میگرفت و در خلوتترین جایی که در خانه مییافت، سجادهاش را پهن میکرد و چنان آرام نمازش را میخواند که انگار میخواست غیر از خودش کسی نفهمد که او در نماز چه میگوید. هنگام سجده احساس سبکی بیمثالی را تجربه میکرد. همیشه و در هر سجده تصویر یک ماشین حمل زبالههای ساختمانی به ذهنش میآمد که با یک کمپرس تمام خاکروبه و آجرهای شکسته را در گودالی عمیق خالی میکرد؛ گودالی چنان عمیق که پس از تخلیه، گرد و خاکی از آن بیرون نمیآمد! از تداعی این تصویر در آن هنگامه معنوی خشنود نبود اما بعد از مدتی تلاش بیهوده برای کنترل تصاویر ذهنیاش، جلوگیری از آن را غیرممکن یافته بود. در لحظه مقایسه احوالات آن سالها با امروزش بود که در خیالاتش، خودش را دید که به خودش نیشخند میزند.
دوباره سعی کرد افکارش را منظم کند و به یاد بیاورد در این مدتی که شبیه حالت خلسهای طولانی گذشت به چه چیزهایی فکر میکرده. یادش آمد امروز جمعه ملالآوری است که از صبح با طوفان خیال و خستگی بیدلیلی شروع شده بود و بالاخره غروبش او را زمینگیر کرده بود. و باز تصاویری که ترکیبی از گذشتههای دور و خیالات امروزش بودند به افکارش هجوم آوردند. به خاطر آورد تصویر یک خیابان نیمهروشن خلوت و خداحافظی دوستانهاش را که با آغوشی گرم همراه بود. تصویر یک میز چوبی دونفره که سمت چپ آن یک فنجان و سمت راستش یک لیوان و یک بشقاب خالی بود. تصویر خودش را دید در قطار که از پشت پنجره به تماشای منظره تاریک شب که چراغهایی با هالههای نور کشیده در اطرافشان در آن حرکت میکردند نشسته بود. در منظرهای که میدید آسمان و زمین یکرنگ شده و حالت غربت در چهرهاش نمایان بود. باز تصویر خودش در یک چهارراه شلوغ. زیر یک تابلو ایستاده بود و نگران به نظر میرسید؛ گویا منتظر کسی باشد. تصویر بعد کتابخانه کوچکش بود که تعلق خاطری افراطی به آن داشت. خودش را دید که دراز کشیده و سعی میکرد بخوابد اما درد فکهایش که ناشی از دندان قروچههای غیر ارادی بود، مانعش میشد. باز تصویر نیمه شبی را دید که از خواب پریده و به محض هشیار شدن واقعیت هولناکی به یادش میآید که هنوز نتوانسته آن را کاملا بپذیرد. تصویر خودش که برای گریه زور میزند اما نمیتواند. صورتش را دید با لبهایی دوخته شده. دوباره میز دونفره، خداحافظی، آغوش دوستانه وگریه!
این تصاویر بارها و در مدت زمان بسیار کوتاهی بدون نظم و ترتیب خاصی تکرار شد و تنها نظمی که در میشد یافت، مربوط به تصویر آغوش و گریه بود که همیشه آخر از همه میآمد. بعد برای چند لحظه سیاهی بود و تصاویر دوباره تکرار میشدند. شعری به یادش آمد که بسیار دوستش میداشت و هر بار یادش میافتاد آن را از حفظ زمزمه میکرد:
«هنگام که گریه میدهد ساز
این دودسرشتِ ابر بر پشت
هنگام که نیلِ چشم، دریا
از خشم به روی میزند مشت
زان دیر سفر که رفت از من
غمزهزن و عشوه ساز داده
دارم به بهانههای مانوس
تصویری از او به برگشاده
لیکن چه گریست چه طوفان...»
به اینجا که رسید آهی کشید و ادامه شعر را زمزمه نکرد. شعر از نیما بود و یادش میآمد که چقدر نیما را دوست داشته و آثارش را میخوانده. آرام با خودش گفت:
«چه رنچی کشیدم! چه رنجی کشیدی!»
جمله اول آشنا بود و چند سالی میشد که در موقعیتهای مختلف، از کار کردن و غذا خوردن گرفته تا وقتی که خودش را در آینه حمام میدید با خودش میگفت:«چه رنجی کشیدم!»
حتی چند باری پیش آمده بود این جمله را با صدایی نه چندان آرام و در مکانی عمومی به خودش بگوید. بعد دستپاچه و حیران، اطرافش را برانداز میکرد تا مبادا کسی او را دیده باشد و از فکرش بگذرد:
«دیوانه را باش!»
اما جمله دومی که از امشب به گفتگوی درونیاش راه یافته بود برایش غریب بود؛ زیرا میدانست مخاطب این جمله چه کسیست! دوباره تصویر آغوش دوستانه و گریه در ذهنش تداعی شد. چه قدر دلش برای گریه تنگ شده بود. به یاد آورد که از کودکی هم گریه کردن برایش کاری دشوار بود، مگر در موارد خاص که دردی جسمانی چنان عذابش میداد که از آن ناگزیر بود. تصویر نمازخانه دبستانشان با جزئیاتی دقیق به خاطرش آمد که دانشآموزان در آن برای مراسم عزاداری به صف شده بودند و جنب و جوش کودکانه از همه نوع در فضا دیده میشد. اما در لحظهای که انتظار میرفت تصویر جایش را به تصویر دیگری بدهد، گویا که زمان ایستاده باشد، همه دانشآموزان برجایشان خشک شدند و پردههایی که باد آنها را از پنجره دور کرده، معلق ماندند و دیگر به سوی پنجره باز نگشتند. مرد سیاهپوشی که یکی از معلمها بود-یادش نیامد معلم کدام درس بود- در مقابل صفهای دانشآموزان و پنجرهها همانطور با دهانباز، چشم گریان و میکروفون در دست مثل مجسمهای بی حرکت بود. در همین فضای منجمد ناگهان انگار روحش از جسم خشکشدهاش جدا شد و شروع کرد به گشتن در نمازخانه! از گوشه انتهای سمت چپ نمازخانه که جای همیشگی او و دوستانش بود، حرکت کرد و از جلوی صفهای دانشآموزان که بیشترشان لباس فرم مدرسه و بعضی هم پیراهن مشکی به تن داشتند عبور کرد. با دقت صورت همهشان را برانداز کرد. حالت چهره دانشآموزان متفاوت بود. بعضی آرام و بیحال بودند، بعضی گریان و بعضی دیگر یا لبخند به لب داشتند یا معلوم بود که به تازگی خندهشان را فروخوردهاند اما اثر آن روی چهرههایشان قابل تشخیص بود. اما چیزی که همه آنها به طور مشترک داشتند، چهرهای معصوم بود که نمیگذاشت بدقیافهترین و بدلباسترینشان هم نفرتانگیز به نظر برسد. روح به سمت آخرین پنجره رفت که باد پردهاش را کنار زده بود و میان پرده و پنجره قرار گرفت. مشغول تماشای زمین چمنی شد که پشت مدرسه بود و نیمی از آن را آفتاب و نیم دیگر را سایه ابرها گرفته بود. ناگهان سر و صدایی بلند شد، باد وزیدن گرفت و پرده معلق به سرعت پنجره چسبید! روح از مسیری که آمده بود به عقب کشیده شد و دید که بعضی از بچهها دستهایشان را بالا بردهاند و بقیهشان هم به جنب و جوش افتادهاند. همینطور که عقب میرفت شنید که معلم سیاهپوش پشت میکروفن گفت:
«هرکس با شنیدن اینها گریهاش نگیرد، سنگدل است.»
روح شنید که دو کلمه آخر یعنی "سنگدل است" سه بار با پژواک در بلندگو تکرار شد و در همین لحظه با جسمی که از آن برخاسته بود یکی شد؛ جسم دانشآموزی که بعد از فروخوردن لبخندش، با دست محکم روی سینهاش کوبید و همزمان تلاش کرد تا شاید گریهاش بیاید اما نتوانست و تنها احساس گناهی عمیق نصیبش شد!
این تصاویر با صدای "لا اله الا الله" که او را به خودش آورد پایان یافت. ماه همچنان پشت پرده حریر بود و فقط کمی جابجا شده بود. اذان تمام شده بود و سکوتی عمیق بر اتاق حاکم شد. و صدایی در سرش تکرار میکرد:«چه رنجها! چه رنجها!»
اما این بار نه فقط صدای خودش، بلکه صداهای آشنای دیگری همچون شعری اندوهگین آن را زمزمه میکردند.
■
شب شنبه بود. یادش نمیآمد که دیشب چگونه خوابش برده بود. صبح خودش را در مقابل پرتوهای آفتاب یافته بود که در یک لحظه و با کنار رفتن پرده حریر به کمک باد ملایم صبحگاهی، مستقیم به چشمهای او تابیده و بیدارش کرده بود. امشب تنها نبود و کسی همراهش بود. خیابان خلوت بود و نور چراغها و ماه طوری روشنش کرده بود که خلوتیاش دلگیر به نظر نمیآمد. به یاد شعری افتاد که دیشب نصفش را خوانده و رهایش کرده بود. ادامه شعر را بی آن که صدایی از دهانش خارج شود با لبهایش زمزمه کرد:
«خاموش شبیست، هر چه تنهاست
مردی در راه میزند نی
و آواش فسرده برمیآید
تنهای دگر منم که چشمم
طوفان سرشک میگشاید»
او و همراهش پیش از آن که در این سکوت شبانگاهی در کنار یکدیگر قدم بزنند، ساعتها پشت یک میز دونفره نشسته بودند و بر خلاف انتظارشان آن قدر خندیده بودند که فکها و عضلات صورتشان درد میکرد. حالا آمده بودند تا قبل از خداحافظی مسیری کوتاه را در خیابان خلوت و روشن قدم بزنند. آنها حتی به هم نگاه نمیکردند اما حضور دلگرمکننده یکدیگر را با تمام وجود احساس میکردند. ایستادند. وقت خداحافظی بود. به سوی یکدیگر چرخیدند تا با تعظیم و لبخندی خداحافظی کنند؛ هر دو بیاختیار دستهایشان را پیش آوردند و با هم دست دادند. دیگری را سوی خود کشید و او هم بی آن که هیچ مقاومتی از خود نشان بدهد، همچون پرده معلقی که ناگهان باد آن را به سوی پنجره بکشاند، این آغوش دوستانه راپذیرفت. همچنان که یکدیگر را در آغوش میفشردند، در گوش دیگری چیزی گفت؛ چنان آرام که گویی جز خودش کسی نباید آن را بشنود. چند لحظه بعد هر دو آرام شروع به گریه کردند و اشکهایشان روی شانههای یکدیگر فروریخت. اشکهایی که ناگزیر بود و هیچ ارادهای توان جلوگیری از آن را نداشت. آنها چنان گریستد و چنان یکدیگر را در آغوش فشردند که جای تنهایشان تا ابد روی تن یکدیگر باقی ماند و شانههایشان هرگز کاملا خشک نشد.