با همدیگه میرفتیم بیرون
خیلی کم حرف بود
یعنی اصلا حرف نمیزد
یا تو فکر بود یا کتاب میخوند
وقتی باهاش حرف میزدی با دقت گوش میداد ولی هیچ عکسالعملی نشون نمیداد
فقط فکر میکرد
باهم میرفتیم، مینشستیم و ساعتها کتاب میخوند
منم گوش میدادم
خیره مینشستم جلوش و گوش میدادم
بیشتر از این که از داستان کتاب سر در بیارم، به صداش گوش میدادم
نمیدونم صداش قشنگ بود یا نه؟!
اصلا هیچ وقت به قشنگی صداش توجه نکردم
ولی برام جذاب بود، بینهایت جذاب
فکر نکنید اگر متوجه میشد که به داستان توجهی ندارم و در صداش غرق شدم، ناراحت میشد
به گمانم نمیشد
چون کتاب رو برای من نمیخوند
بلکه فقط کنار من کتاب میخوند
آدم عجیبی بود
البته خودش این رو قبول نداشت
یادمه یه بار، از همون معدود بارهایی که برام حرف زد، گفت:
من که خیلی آدم سادهای هستم. چطور فکر میکنی پیچیده و عجیبم؟!
ولی ساده نبود
شاید هم بود، شاید ما پیچیده بودیم
شاید ما پیچیده نگاه میکردیم
عاشق خواب بود
بارها وقتی کنار هم بودیم خوابش برده بود
نشسته خوابش میبرد
حتی یهبار، ایستاده، توی اتوبوس سرش رو گذاشت روی دست خودش و خوابش برد
وقتی بهش میگفتم چرا اینقدر کتاب میخونی؟!
میگفت: پس چکار کنم؟! بخوابم؟!
دیگه عصبی شده بودم
نمیتونستم تحملش کنم
شروع کردم به داد و بیداد
کتاب رو از دستش گرفتم و از پل انداختم پایین
سرش داد زدم که دارم با تو حرف میزنم
ولی واقعا حرف نمیزدم، فقط میخواستم اون حرف بزنه
در هر صورت عصبانی بودم
زدم تو سینهاش و گفتم برو به درک
بعد هم گفتم دیگه نمیخوام ریختتو ببینم
و سرم رو انداختم پایین و اومدم خونه
اون تمام مدت ساکت و خیره نگاهم میکرد
چند هفتهای حالم بد بود
ولی کمکم به نبودش عادت کردم
حقیقتش بودنش هم همچین بودن نبود
چند وقت پیش دوباره دیدمش
همون کافهای که همیشه میرفتیم
روی همون میز دو نفره وسط حیاط نشسته بود و داشت کتاب میخوند
از کنارش رد شدم
ولی اون اصلا سرش رو از تو کتاب بیرون نیاورد
خیلی آدم عوضیای بود
لعنتی
از کافه زدم بیرون و تصمیم گرفتم دیگه این کافه نیام
دوست نداشتم دیگه با این آشغال مواجه بشم
از در که میرفتم بیرون برگشتم و نگاهش کردم
هنوز مشغول کتاب خوندن بود