ماشین را خلاص کردم. صدا پیچیده است توی سرم. "با تو انگار تو بهشتم با تو پر سعادتم من" .... صدای دستگاه پخش را زیاد کرده ام و مثل همیشه زمزمه میکنم. دستش، زیر دستانم، روی دنده است . برای اولین بار است که فقط زل زده است به سراشیبی پر چاله چوله مدرس و هیچ نمی گوید. بهار، تابستان، پاییز و زمستان، صبح ها مدرس را رفته ایم بالا و عصرها برگشته ایم پایین. هر روز باهم بوده ایم.
میخواهم سر صحبت را باز کنم. نگاهش میکنم. انگار نه انگار که من هستم. دستش را از زیر دستم میکشد و شروع می کند به عوض کردن مقنعه اداری و شال قرمزی را سرش می کند.
خواننده اوج گرفته است "ديگه از مرگ نميترسم عاشق شهامتم من"
به دوربین کنترل سرعت نزدیک می شوم. با نیش ترمز، سرعت به زیر هشتاد نمیرسد. محکم ترمز میکنم.
از دوربین که رد شدم، دنده را زیاد کردم و گاز دادم. بعد دوباره خلاص کردم تا خودش برود و بنزین کمتر بسوزاند. تا دوربین بعدی راه زیاد بود.
موسیقی تمام شده و بود که زدم دوباره پلی شود. نگاهم کرد و پوز خندی زد. چیزی نگفتم. آفتابگیر را داده بود پایین و داشت توی آینه خودش را نگاه می کرد.
انگار تیکه یخ و بی مزه ای گفته باشم. چیزی نگفت و موبایلش را از توی جیب مانتوی اداری اش درآورد. فکر کنم میخواست اینستاگرامم را چک کند که گفتم: ((راستی آخرین پستمو ببین. خیلی قشنگه))
هنوز سرش توی گوشی بود که گفت: ( دیدم)
خواننده می گفت با تو شاه ماهي دريا بي تو مرگ موج تو ساحل، که یک دفعه دستگاه پخش را خاموش کرد. چیزی نگفتم و زل زدم به انتهای مدرس که باید سرعت را کم میکردم. خواستم بگویم مثل هر دوشنبه میخواهم بروم بستنی فروشی اول میرزای شیرازی که گفت:من امروز حوصله ندارم. هرز نچرخ لطفا)
به ترافیک انتها مدرس رسیده بودیم و هنوز دوست داشتم با خواننده زمزمه کنم و بعد دست هایش را بگیرم. دوست داشتم دوباره بخندد و مثل روزهای قبل بگویم با تو پر سعادتم من. هنوز دوست داشتم که وقتی مقنعه سورمه ای اش را درمیآورد بگویم، نپوشون اون چشمه ها رو و هر از گاهی بچیچمشان دور انگشت سبابه ام. هنوز دوست داشتم با هم زمزمه کنیم "دیگه از مرگ نمی ترسم..." که در را باز کرد. در را بازکرد و از توی ترافیک هفت تیر دوید و ایستاد وسط خیابان. دویدم دنبالش. میخواستم دستانش را بگیرم. میخواستم چنگ به زلف هایش بزنم که پرواز کرد. هنوز حسرت میخوردم که چرا در را قفل نکرده ام. هنوز به خودم فحش میدادم که صدای بوق ماشین ها دیوانه ام کردند. هنوز همانجا ایستاده بودم که راننده ی تاکسی زرد یا شاید هم سبز، با سبیل های یه دست مشکی و یقه باز، جلو آمد و گفت:(هو یارو. چته. چت کردی. نیم ساعته کل اتوبانو بستی. بیا برو رد کارت اعصاب نداریم بابا)
مرد سبیل مشکی هنوز به ماشینش نرسیده بود که صدای دستگاه پخش زیاد شد:
با تو اين تن شکسته داره کم کم جون ميگيره، آخرين ذرات موندن توی رگهام نمیمیره .....