ویرگول
ورودثبت نام
alizz9473
alizz9473انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
alizz9473
alizz9473
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

مردان در راه...

اول

مرد به راه می افتد. بی خوابی روزگاران قدیم را ندارد و خوب خوابیده است. هنوز گرگ و میش نشده است که راهی می شود. مقصد اول جایی در نزدیکی های جنوب است. لاستیک‌های کامیون احتمالا برای مسیر برگشت نیاز به تعویض خواهند داشت. توکل می کند به خدا و چون بارش سنگین نیستخیلی هم نگران نمی ماند. بار را باید برساند به مقصد و خدا خدا می کند که بازهم بار باشد برای مقصد بعدی. در مسیر مشکلی ندارد. شاگردش که تازه فوت و فن کار را یاد گرفته و می نشیدند پشت فرمان تازه نامزد است و در به در دنبال خرید یک خوش رکاب است برای جاده ها. آنقدر مهارت دارد که مرد بتواند دو ساعتی را چرت بزند، ولی شب ها باید بیدار کنار اوستا کار بنشیند تا راز و رمز راندن در شب های جاده را یاد بگیرد. مکالمه ها بیشتر کاری است و گاهی هم از زندگی. مرد می گوید:« سر و سامون که گرفتی، زود بچه دار شو. بچه شیرینی زندگیه». شاگرد لبخندی می زند و سرش را می اندازد پایین. مرد منتظر پاسخ نمی ماند:«خجالت نداره که. رسم بشر همین بوده و همینهم هست. به یکی د وتا بچه هم اکتفا نکن. هم دختر داشته باش هم پسر». پسر می خندد و در حالی که پشت سرش را می خاراند می می گوید:«من هنوز تو پول عروسی موندم. شما از بچه حرف میزنی. اونم چندتا». مرد که چشمانش را ریز و درشت می کند و احساس تاری در دیدش دارد می گوید:«مثل این که عینک لازم شدم. اون تابلو رو خوب ندیدم. چی می گفتی؟»

  • «هیچی. گفتم بچه دار شدن سخته. الان همه تو یکیش موندن. شما میگی چندتا بچه بیارم. من فقط از خدا یه دختر میخوام»
  • مرد چای راهورت کشید و گفت :«آهان. پس شما هم عاشق دختری. اولا که یادت باشه خدا روزی رسونه. من سه تا دختر و یه پسر رو با همین ماشین بزرگ کردم. اون سه تا رفتن و این دختر آخریم یه خواستگار داره. مادرش تحقیقات هم کرده. حالا بریم برگردیم، ایشالا تمومش کنم. ولی یادت باشه خواهر یهپشتوانه می خواد به نام برادر. البته نه مثل پسر من که همه رو ول کرده و رفته خارج...»
  • شاگر که با تلفن همراهش بازی می کند سری تکان می دهد و می گوید:«صد درصد درسته. راستی اوستا یچه ها پیام گذاشتن برای یه بار. همه تو جادن. فقط شما جواب ندادی. دقیقا برای راه برگشته. دیگه خالی بر نمی گردیم. قبولش کنم؟»
  • «چی هست حالا؟ از کجا باید بار بزنیم»
  • «باید بریم گمرک. بندر عباس»
  • بریم.....


دوم

- «این همه رفتم اومدم. این یه بار هم روش. گفتن دیگه شنبه تسویه می کنن»

+«من که حرفی ندارم مرد. ولی میگم مگه عهد بوقه. همه چی مشخصه دیگه. با گونی که پول نمی دن. شماره حساب بفرست بگو پول رو بریزن. به خاطر چندرغاز پول باید این همه راه بری بیای»

-«میدونم عزیزم. ولی میگن باید بیای تعهد بدی و بگی دیگه طلبی نداری و از این کاغذ بازیا. اون بسته های شب عید و کارت خرید و یه دست لباس و اینا رو هم همه رو از طلبم تازه کم کردن»

+«چی بگم والا. همه مردم از شهرستان میان تهران تو از تهران میخوای پاشی بری شهرستان. اونم کجا، بندر عباس. حالا حداقل برگشتی برو با حاج عمو صحبت کن، همین کارای بازار رو برات درسته کنه دیگه.»

-«مرد برای همینا ساخته شده دیگه. میرم و زود بر میگردم. حاج عمو رو هم که میدونی اخلاقش رو. بیخیال. با همین ماشین که برگشتم، میرم اسنپ. آمارش دستمه. پول خوبی گیرمون میاد.حالا اجازه هست برم»

+«بسلامت. برگشتنی برای بچه ها هم خرید کن... »


سوم

- «حاجی خداوکیلی من دیگه نمیدونم چی بگم بهش. والا صد بار به شما گفتم این ترخیص کاره اصلا الفبای گمرک رو بلد نیست. شما اصرار کردی که نه با همین کار کنیم. الان چهار تا کانتینر نتوسنه در بیاره»

-«نه حاجی جون. خدایی نگو این حرفو. مگه میشه من کار بلد نباشم. یه بار گفته شب عیده، عیدی بدیم بهشون. یه بار گفته دم یکی رو دیده. یه بار گفته از جیبش خرج کرده. به جون بچم همه رو من براش واریز کردم»

-«کدوم؟ اون گمرک رو میگی؟ والا اونو داره دروغ میگه. اگه پول بیشتری میخواد بیاد من بهش میدم. ولی به اسم گمرک و شیرینی و اینا نیاد. حاجی من باج به کسی نمی دم. حاجی اصلا میدونی چیه؟ من دیگه طاقت ندارم. اون بار اگه تا ده روز دیگه نیاد تهران، دیگه نمی ارزه بفروشیم. همه رو به ضرر باید بدیم بره. ما جنس تاریخ پایین گرفتیم که ارزون تر بدیم بره. ولی الان چی شد، داره به انقضاش نزدیک میشه»

-«شما میگی من چیکار کنم؟چی؟ صبر کنم تا آخر برج؟ حاجی فارسی دارم حرف میزنم اگه این بار نرسه تهران، فاسد میشه، چهار کانتینر بار دیگه برای خط تولید جواب نمیده. میشه چوب خشک. هشت صبح به شما زنگ زدم که بگم در جریان باشی. من خودم نزدیک بندرم. تا ظهر میرم گمرک و کار رو تموم میکنم....»


داستانکبندرعباسمردجادهبندر
۶
۰
alizz9473
alizz9473
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید