ویرگول
ورودثبت نام
Amirreza
Amirreza
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

این کلمات، بماند به یادگار...

خیلی وقته شب شده. هوا تاریکه. درست مثل فضای سینه ام! تیره وتاریک.دوباره از اون روزاست که خسته ام از خودم. حتی حوصله غر زدن رو هم ندارم. نشستم. روی این صندلی. زیر نور بی جونِ چراغ مطالعه. قیافه ام دیدنیه! موهای به هم ریخته. قیافه ام از دور داد میزنه که باید یه سر و سامونی به خودم بدم.

میدونی؛ همه چی انگار بهم ریخته. مثل همیشه که بهم ریخته بوده! ولی این بار بد تره. انگار افتادم توی یه رودخونه عمیق و پر تلاطم. هیچ جوره نمی توم خودم رو نجات بدم؛ این جریان قدرتمند منو می بره جلوتر. انگار همش دارم به آبشار زندگیم نزدیک تر میشم و همین الانه که سقوط کنم و بین اون هم آب غرق شم. کسی چه میدونه شاید حتی به آبشار هم نرسم. اونقدر به این سنگا برخورد کنم که دیگه چیزی ازم باقی نمونه.

حتی نمی دونم چرا دارم اینجا این حرفا رو میزنم؛ یا حتی چراتو داری این متن رو می خونی؟! ولی باید بگم اصلا حالِ درونم خوب نیست. با خودم مهربون نیستم. خیلی وقته با خودم حال نمی کنم. مثل اینه که درونم جمع شده از بار منفی و یه پوسته از بار مثبت دورم کشیده شده؛ می خوام مچاله بشم. هدفای زندگیم کمرنگ شدن. واقعا کمرنگ. خیلیاشون رو فراموش کردم. توی رگام تنبلی و بی حوصلگی جریان داره. دهلیزای قلبم بی انگیزگی رو به تک تک سلولام پمپاژ میکنن. دم و بازدمم یکی شده. هوای کثیف توی شش هامه. نمی دونم این حال رو چه جوری توصیف کنم که بفهمی.

من خیلی خیلی از خودم دور شدم. حیرون و سرگردونم. دنبال یه روزنه امید توی زندگیم. ولی خودم با دستای خودم هر شعله از امید رو خفه میکنم. قبلنا هر وقت این حجم از بدبختی رو سرم تلنبار میشد؛ گریه ام میگرفت. کیه که توی تنهایی هاش اشک نریخته باشه؟!

میدونی؛ چیزی که خیلی آزارم میده اینه، اینکه حتی گریه ام هم نمیگیره. دیگه حتی دلم به حال خودم نمی سوزه. حس میکنم یه چشمه ای که منو توی بدترین روزا از امید و ادامه دادن، سیراب میکرد؛ الان خشکیده. عادت به زندگی کثافتم، بزرگترین اشتباهم بود. عادت به اشتباه های پشت سر هم و درس نگرفتن. عادت به دوبار از یه سوراخ گزیده شدن. عادت به دومینوی ملال و بی حوصلگی.

هیچ راهی برای رها شدن نمی بینم. حس میکنم پشت چشمام یه فضای خالیه. انگار مغزم روز به روز کوچیک تر میشه. دلم می خواد یه سطل رنگ قرمز بگیرم و قلب سیاهم رو رنگ کنم.

دلم میخواد برگردم به دوران کودکی خودم. اون روزایی که با ساده ترین چیزا ذوق میکردم. با نقاشی کشیدن. کارتون دیدن. تو پارک راه رفتن. با دوستام بازی کردن. کتاب قصه خوندن. وای... وای... که چقدر دلم اون روزا رو می خواد. توی گرمای تابستون بستنی می گرفتم و تو پارک می خوردم. با اون قد کوتاهم پاهام رو تاب میدادم؛ همه جای بستنی رو لیس میزدم که آب نشه. بوی چمنی که معلوم بود تازه اصلاحش کرده بودن، کل پارک رو پر کرده بود. با هزار و یک اصرار، مامانم رو بیشتر نگه میداشتم که تاب بازی کنم. تاب خوردن هم تبحر خاصی می خواست. هر چقدر بالاتر کیفش بیشتر.

با چه چیزایی دلم خوش بود؟! با دم دست ترین و ساده ترین چیزا. ولی حالا چی؟! هزار و یک فکر سرگردون توی این اتاقک خالیِ کله ام، پراکنده است. این سبک از زندگی ای که توش گیر افتادم رو دوست ندارم. بعضی روزا خیلی حالم خوبه-تعداد این روزا خیلی کمتره!- اغلب روزا هم حالم بده. نمی دونم؛ نمی دونم این زندگی چهل تیکه رو از کجا سر و سامون بدم! فقط دارم روزام رو شب میکنم. همین.

http://twm.blogfa.com/post/119
افسردهدل نوشتهغمسردرگمکودکی
در جست و جوی گم گشته ای به نام امیررضا... به اینجا هم سر بزن: http://twm.blogfa.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید