قسمت قبل
کوچه تاریک بود. آرام و نرم روی شن ها حرکت می کردم. خانه انتهای کوچه بود. به آسمان شب نگاه کردم؛ ستاره ها مثل پولک های ماهی می درخشیدند. چشم ماهی پنهان بود؛ پشت تکه ای ابر، اما هنوز روشنایی خود را مثل گردی بر کوچه می پاشید. گویا مرا به سمت خانه، مادرم راهنمایی میکرد! از پله بالا رفتم و زنگ را به صدا درآوردم. منتظر بودم در را باز کند! آنقدر غرق در دریای شب بودم که یادم رفت کلید دارم. کلید را از جیبم درآوردم؛ هنوز گرم بود. در باز شد؛ با صدایی نابهنجار. مانند صدای پسری در سن بلوغ. آرام در را بستم که همسایه ها بیدار نشوند. خانه هنوز بوی گل نرگس میداد. کفش هایم را درآوردم. روی طاقچه سه گلدان بود. یک گل رونده، و دوتا شمعدانی. داخل لیوانی فلزی یه دسته گل نرگس. روز های آخرشان بود. برگ هایشان خشک و زرد شده بود. رفتم داخل آشپزخانه و کتری را روی اجاق گاز گذاشتم. این اجاق لعنتی همیشه با من سر لج داشت. بعد از چندین بار تلاش برای روشن شدن، به سمت یخچال رفتم. درش را باز کردم.فقط چند دانه تخم مرغ و یک ظرف پر از حلوا با شیرینی های خشکی که مادرم پخته بود. انگشت سبابۀ نا اهلم را روانۀ حلوا کردم و با دست دیگر دو دانه شیرینی برداشتم. بعد از اینکه فهمیدم ترکیب شیرینی های بدون شکر (!) مادرم با حلوا چه ترکیب معرکه ای است؛ بطری آب را برداشتم و یک نفس نوشیدم. بدون ترس از اینکه کسی بگوید "با لیوان... لیوانای لامصب توی کابینته..". یخچال به صدا در آمد. می خواست بگوید "این درِ تویله نیست که این طور بازگذاشتی!" در را بستم و داخل هال رفتم. تلویزیون را روشن کردم. باز هم همان برنامه های مزخرف تکراری. سیرک مزحکی که دلقک ها در آن مشغول مسخره بازی بودند و سطح درک مردم را به اندازۀ یک حلزون پایین آورده بودند! دو زوج بدبخت به ظاهر خوشبخت را دعوت می کنند تا روضه ای در بابِ تحولات پس از تولد فرزندشان در زندگی نکبت بارشان بخوانند. دروغ هایی که فقط خودشان و فرزندانشان باور می کنند. بیچاره بچه ها که هنوز نمی دانند عشق شهوت آلود پدر و مادرشان؛ مُـهر ورودشان به این جهنم اجباری بوده است! اصلا این پدر و مادر ها با خودشان چه فکری کرده اند؟ درست مانند دعوت کردن یک نفر به مهمانی که میدانی آخرش همگی در آتش سوزی برنامه ریزی شده اش خواهند سوخت! فقط با این احتمال پیش می روند که بچه های ما متفاوت اند و احتمالا از این شکنجه خانه، قسر در میروند.خیلی خنده دار است که الان در تلویزیون این حرف ها را میزنند تا فردا روزی این فیلم ها را به بچه هایشان نشان دهند و بگویند "ببین توی تلویزیون رفتی!" یک لحظه گمان نکردند که بچه ها به تصاویر نگاه نخواهند کرد بلکه به حرف ها گوش میکنند؟! آنگاه تنها سوال ذهنشان این است که "اسم این برنامۀ کمدی چیست؟!" آری الان که جمعیت جوان می خواهیم، فرزندآوری سنتی است الهی، فردا که افسار جمعیت گسیخت؛ گناهی است کبیره! همین چند میلیونی که در امعا و احشای این گربۀ لاغر مردنی زندگی میکنیم؛ هر روزمان با افسوس اینکه چرا زنده ایم می گذرد. آنگاه اینها می گویند "این گربۀ رو به موت نیاز به نیروی جوان دارد." به جای آنکه این غدۀ سرطانی را بردارند و نابود کنند؛ خون پاک به این کالبد متعفن تزریق میکنند تا جان بگیرد. افسوس که نمی خواهند بفهمند این خون دوباره میگندد. به خودم آمدم؛ اطرافم را نگاه کردم. دیوار ها زجۀ سکوت می زدند. رفتم تا اجاق را خاموش کنم. دیگر آبی در کتری نمانده بود. در حد نصف لیوان...