ویرگول
ورودثبت نام
امیررضا بیات
امیررضا بیات
خواندن ۶ دقیقه·۱۰ ماه پیش

داستان کوتاه "انتخاب طبیعی"

آرمان با دقت گوشت‌ها را می‌برید و هر چند دقیقه یک بار، نگاهش به نگاه مرد کوچک‌‌اندام بیرون مغازه گره می‌خورد. چشمان مرد هم مانند جثه‌اش ریز بود. آرمان حس می‌کرد که قبلا او را دیده. یاد گربه‌ای افتاد که چند ماه قبل سر و کله‌اش پیدا شده بود. هر شب می‌آمد، پشت شیشه می‌نشست و به داخل خیره می‌شد. آرمان همیشه بعد از تعطیلی مغازه مقداری آشغال‌گوشت به گربه می‌داد. تا این که آقا فریبرز، به خاطر اعتراض مشتری‌ها و گیر دادن‌های بهداشت، گربه را سر به نیست کرد. آرمان آگاه بود که آقا فریبرز حتی کوچکترین تهدیدی برای کسب‌وکارش را هم تحمل نمی‌کند. حتی این را از زبان خودش هم شنیده بود؛ البته نه به این صراحت. اخیرا هم آقا فریبرز، همه‌ی شاگردان را به دلیل تنبلی و بی‌فایده بودن مواخذه و تهدید به اخراج کرده بود.
با این که آرمان می‌دانست از دو شاگرد دیگر مغازه سختکوش‌تر است، احساس کرد منظور آقا فریبرز مشخصا با او بوده. چرا که در زمان این سخنرانیِ تهدیدآمیز، به او، کمی بیشتر از آن دوی دیگر نگاه کرده بود. آرمان حس می‌کرد آقا فریبرز منتظر فرصت و بهانه‌ای برای اخراجش است. غیر از این هم چند بار برای چیز‌هایی کم‌ارزش، مثل جا ماندن یک بند انگشت گوشت در آشغال‌گوشت‌ها یا رند کردن جزئی قیمت به نفع مشتری، او را تهدید به اخراج کرده بود. از آن به بعد، آرمان تمام حواسش را به کار گرفت تا کوچکترین بهانه‌ای دست آقا فریبرز ندهد. حتی به خود می‌بالید که مدتی قبل، نقشه‌ی آقا فریبرز برای اخراجش را نقشه بر آب کرده و بدون هیچ اعتراضی، نظافت تک‌نفره‌ی مغازه در شیفت شب را پذیرفته بود. با رفتن آخرین مشتری، دو کارگر دیگر قصابی، که از آرمان سابقه‌ی بیشتری داشتند، به سرعت لباس عوض کرده و مغازه را ترک کردند‌. آقا فریبرز بعد از حساب و کتاب کردن چندباره‌ی دخل و خرج و زدن غرهایی که، مطلقا، هیچوقت و با هیچ ارقامی تغییر نمی‌کرد، آخرین اوامر را به آرمان گوشزد کرد و او را با وظایف غیرمنصفانه‌اش تنها گذاشت. هنوز کمی از تنهایی پرزحمت آرمان نگذشته بود که صدای خوردن چیزی، به غیر از قطرات باران، روی کرکره‌ی فلزی مغازه به گوشش رسید. جلوی در شیشه‌ای مغازه که آمد، کرکره تا نزدیک زمین پایین بود و جز یک جفت کفش خیس چیزی از فرد آن طرف در مشخص نبود. هر چه آرمان برای ارتباط گرفتن با فرد آن طرف کرکره تلاش کرد، فایده‌ای نداشت. می‌خواست در را باز نکند اما بالاخره باید بیرون می‌رفت. با ترس کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد. چند لحظه منتظر هر اتفاقی بود، اما وقتی هیچ عکس‌العملی از طرف مقابل ندید، کرکره را آهسته بالا کشید‌. کسی نبود جز همان مرد ریز‌جثه‌ی پشت شیشه؛ منتها کمی خیس‌تر. نم باران روی موهای کوتاه و کاپشن کهنه‌اش نشسته بود. زل زدنشان که در چشم یکدیگر طولانی شد آرمان به خود آمد.
- چی می‌خواین؟
- گوشت.
مرد جوری کلمه‌ی گوشت را ادا کرد که انگار کفر می‌گوید. خیال آرمان کمی راحت شد. برگشت و به سمت پیش‌خان رفت. جیر جیر کفش‌های خیس مرد یکنواختی سوت کم‌جان یخچال‌های مغازه را می‌شکست. آرمان پشت به مرد پرسید.
- چه گوشتی؟ ... چقدر می‌خواین؟
در جواب، صدای چرخیدن چرخ‌دنده‌های ریزی را شنید. برگشت. صدای ضامن چاقو بود. مرد، مانند رهبران ارکستر، دست‌هایش را باز کرده و دست مسلحش را کمی بالاتر گرفته بود. آرمان ترسید و احساس کرد که مرد هم متوجه ترسیدنش شده. سعی کرد تمام شهامت نصفه و نیمه‌اش را جمع کند.
- پول ... پول نیست.
مرد هیچ واکنشی نسبت به حرف آرمان نشان نداد. با چاقوی توی دستش به لاشه‌ی گوسفندی که توی یخچال مغازه آویزان بود اشاره کرد. آرمان لاشه را به سختی بیرون آورد و روی پیش‌خان گذاشت. در حالی که منتظر حرکت بعدی مرد بود، با خود فکر می‌کرد که آقا فریبرز حتما فردا، صبح اول وقت، او را اخراج می‌کند. درست است که دوربین‌ها همه‌ی وقایع را ثبت کردند اما باز کردن در توسط آرمان یک حرکت غیرمنطقی محسوب می‌شد. اصلا از کجا معلوم آقا فریبرز به خود او شک نکند و این دزدی را صحنه‌سازی نبیند. مرد عقب عقب رفت؛ بدون چشم برداشتن از آرمان. به در که نزدیک شد، ایستاد و با اشاره به آرمان فهماند که لاشه را به سمتش ببرد. آرمان همین کار را کرد. در مسیر کوتاه پیش رویش به بیکاری‌ فکر کرد. به این که چقدر باید سختی بکشد تا شغل جدیدی، با حقوقی نسبتا انسانی، گیر بیاورد. زمانی که به مرد نزدیک شد، ایستاد‌. مرد بدون لحظه‌ای پلک زدن به آرمان چشم دوخته بود. چاقوی توی دستش را به سمت زمین جلوی پایش گرفت‌. آرمان لاشه را جلوی پای مرد گذاشت. باز هم مرد دستورش را از طریق چاقو به آرمان انتقال داد. آرمان که زبان بدن و چاقوی مرد را به خوبی یاد گرفته بود، عقب‌ عقب به سمت پیش‌خان رفت؛ بدون اینکه نگاهش را از مرد و لاشه بردارد. هر دو به هم زل زده و خشک ایستاده بودند. آرمان در ذهنش اتفاقات فردا را مرور می‌کرد. آقا فریبرز به جرم خیانت در امانت و مشارکت در سرقت از او شکایت خواهد کرد. او بدون دلیل در را برای سارق باز کرده بود و نه تنها اثری از کوچکترین مقاومتی وجود نداشت، بلکه اوامر نوک چاقوی مرد را مو به مو اجرا می‌کرد. در بهترین حالت بعد از این که پول این همه گوشت را بگیرد، او را با منت فراوان از مغازه بیرون خواهد انداخت. در یک لحظه، ناغافل، مرد خم شد و دو دستش را زیر لاشه زد. این حرکت، مثل شلیک داور مسابقه، باعث یورش ناخودآگاه آرمان به سمت او شد. زمانی که مرد لاشه را بلند کرد آرمان به او رسید و بدنش را به لاشه کوبید. مرد به دیوار پشت سرش برخورد کرد. آرمان، لاشه، مرد و چاقو همه روی زمین افتادند. آرمان درازکش دو پاچه‌ی لاشه را گرفت و به سمت خودش کشید. مرد پنجه‌هایش را در گردن و شکم‌ِ پاره‌ی گوسفند انداخت و محکم نگهداشت. انگشتان آرمان تا بند اول درون بافتِ گوشت فرو رفته بود. مرد خودش را تاب داد و کنار آرمان رساند، آرواره‌‌هایش را تا حد ممکن باز و بازوی آرمان را بین فک‌هایش قفل کرد. آرمان از درد نعره‌ی بلندی کشید. دست چپش را آزاد کرد و چند بار روی سر و صورت مرد کوبید. یکی از ضربه‌هایش دماغ مرد را ترکاند و خونش روی صورت هر دویشان پاشید. فشار آرواره‌ها کمی کمتر شد. اما حالا، فقط دست راست بی‌جان آرمان به لاشه متصل بود و مرد، با یک فشار مضاعف، گوشت را از چنگ آرمان درآورد. سپس به سرعت بلند شد و لاشه را روی کولش کشید. آرمان از درد به خود می‌پیچید. نفس‌نفس زدن مرد باعث می‌شد قطرات خون از دهان و دماغش، مانند باران، روی آرمان ببارد. بعد از اینکه چند لحظه بالای سر آرمان ایستاد، نعره‌ای سر داد و از مغازه خارج شد. آرمان در حالی که، قرمزی خون بازوی دست راستش را روی نوک انگشتان دست چپش می‌دید، آن را به سمت دوربین مداربسته‌ی مغازه گرفت.


پایان


❌️ این داستان ثبت شده و تمامی حقوق آن متعلق به نگارنده است.


ممنون می‌شم نظراتتون رو به اشتراک بگذارید.

داستانداستانکداستان کوتاهادبیاتانتخاب طبیعی
Author نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید