امیررضا بیات
امیررضا بیات
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

داستان کوتاه "چنگال"

اشتباه کردم. توی کار من اشتباه کردن خطرناکه. ممکنه به قیمت جون یه آدم تموم بشه. البته اشتباه الانم اونقدر بزرگ نیست ولی بازم می‌تونه روند درمان یه نفر رو خراب کنه. اگه یه درصد به خاطر اشتباه من یه نفر درد بیشتری بکشه چی؟ باز عرق دست‌هام شروع شد. چاره‌ای نیست. مجبورم. باید اشتباهم رو جبران کنم. با قرص‌های درست میام توی سالن داروخونه. از دریچه دیده بودمش. داره می‌ره بیرون. نگاه‌های زیرچشمی همکارهام اذیتم می‌کنه. اونا می‌دونن. باید قرص‌ها رو به یکیشون بدم تا بدن بهش. خودم رو خلاص کنم. ولی همشون مشغولن. اگه باعث بشم کار خودشون به مشکل بخوره چی؟ تازه تا من بخوام به کسی بگم اون رفته. سریع از لابلای مردم رد می‌شم. حواسم هست به کسی نخورم. داره درِ ماشینش رو باز می‌کنه. تا من برسم می‌شینه و استارت می‌زنه. قبل از اینکه کاری کنم خودش شیشه رو می‌ده پایین.
- بله؟
- داروهاتون ...
با نگاهش منتظر ادامه‌ی حرفمه. هر چقدر نتونم بگم بیشتر طول می‌کشه.
- اشتباه شده ... اونا ... من باید پنجاه می‌دادم ... اونا صده.
چند لحظه نگاهم می‌کنه. نمی‌دونم مغزش داره حرف من رو پردازش می‌کنه یا جوابی که می‌خواد بده‌. من که حرف اشتباهی نزدم. زدم؟ پوزخند می‌زنه.
- همین؟! ... همین‌هارو نصف می‌کنیم خب ... تازه
صد که بیشتره ... زودتر خوب می‌شه.
خندید. فکر کنم انتظار داشت من هم بخندم. یه قدم اومدم عقب. شیشه رو داد بالا و رفت.

خدا رو شکر راننده‌ تاکسی ساکته. شاید اون درست می‌گفت. ولی اگه من نمی‌رفتم پیشش، نمی‌فهمید دُز قرص‌ها اشتباهه که بخواد نصفشون کنه. شاید هم می‌برد پیش دکتر یا نسخه رو چک می‌کرد. حتما توی خونه‌شون این رو تعریف می‌کنه، دوباره جواب خودش رو می‌ده و همشون با تصور قیافه‌ی اون لحظه‌ی من می‌خندن.
من همیشه از این کوچه‌ی تاریک رد می‌شم. بقیه معمولا این کوچه رو دور می‌زنن؛ چون کوچه‌ی بغلی پهن‌تر و روشن‌تره. می‌ترسن اینجا خفت بشن. حق هم دارن. چند نفر رو تا حالا اینجا خفت کردن. گوشی و پول و کیفشون رو زدن. یکیش خود من. من هم می‌ترسم. به خصوص وقتی صدای موتور میاد. ولی باز هم از این کوچه‌ی تاریک رد می‌شم. چون زودتر می‌رسم به خونه. منطقه‌ی امن. در ضمن این کوچه همیشه خالیه. در کوچیک خونه‌ی کوچیکم نشونه‌ی امنیته. آرامش‌بخش‌ترین لحظه واسم وقتیه که کلید رو توی قفل در خونه‌ام می‌چرخونم. معمولا این لحظه یعنی دیگه کسی کاری به کار من نداره. ولی این بار که در رو هل می‌دم، یه دست رو روی شونه‌ام حس می‌کنم. تمام تنم ریش‌ریش می‌شه. آروم برمی‌گردم. بغلم می‌کنه. کیه؟ بعد از چند لحظه خودش رو ازم جدا می‌کنه. پسر داییمه. خیلی وقته ندیدمش. پسر خوبیه. اون موقع‌ها خیلی هوامو داشت. من رو از کجا پیدا کرده؟ چشم‌هام خیس می‌شه. فکر کنم اون اشک‌هام رو به حساب گریه‌ی شوق یا دلتنگی می‌ذاره؛ چون محکمتر از قبل بغلم می‌کنه و زار می‌زنه. من آروم و اون پرحرارت، هر دو گریه می‌کنیم.
- چه خونه‌ی باحالی گرفتی پسر ... کوچیکه ولی
باحاله ...اصلا همین کوچیکیشه که باحالش کرده.
کاش می‌شد بهش بگم واسه فرار از آدم‌ها و پناه به تنهایی حاضر شدم توی این دخمه زندگی کنم ولی مطمئنم ناراحت می‌شه.
- خیلی عوض شدیا ... منم عوض شدم ... اصلا کیه که عوض نشده باشه تو این همه مدت ... ولی تو خیلی عوض شدی.
یعنی از نظرش چجوری شدم؟! بد شدم؟ بدتر شدم؟ کلماتش حرارت داره. هر چی بیشتر حرف می‌زنه کف دست‌هام بیشتر عرق می‌کنه. راحت نیستم از بودنش.
- چقدر دلم واست تنگ شده بود ... واسه عمه و سارا و حامد هم خیلی دلم تنگه ... توی بی‌معرفت که معلوم نیست کجایی ... اصلا انگار نه انگار.
- نه ... منم دلم تنگ شده بود.
دروغ گفتم. نه تنها دلم ذره‌ای واسه هیچکس تنگ نشده، بلکه هر وقت یادشون می‌افتم، ترس از دوباره دیدنشون آزارم می‌ده.
- حالا اینها رو ولش کن ... امشب برات یه شامی درست کنم که کیف کنی ... چی داری تو خونه؟
خوشبختانه منتظر جواب من نموند. خودش رفت و شروع به گشتن توی یخچال کرد. بدنم سسته. به سختی ایستادم. ولی اشکال نداره. می‌تونم از پسش بر بیام. می‌تونم این چند ساعت رو تحمل کنم.

واقعا بوی خوبی راه انداخته. میز غذاخوری ندارم. ظرف‌ها رو روی میز پذیرایی می‌چینیم. احتمالا اذیت بشه. باید خم بشه موقع خوردن. حتما توی دلش، واسه‌ی شکل زندگیم، به حالم تاسف می‌خوره‌. قطعا با خودش فکر می‌کنه که من خیلی بی‌عرضه‌ام.
- کلک از هر ظرفی دو تا داری‌ها ... نه بیشتر، نه کمتر ... خبریه؟
- نه ... چه خبری؟

پوزخند زد. منظورش چی بود؟ نکنه فکر می‌کنه من با کسی توی رابطه‌ام؟ شاید هم خوبه که اینجوری فکر کنه. نمی‌دونم. ممکنه به کسی توی فامیل بگه. خانواده‌ام. اگه ببیندشون. خودش برام غذا می‌کشه.
- ببین چیکار کردم برات ... راستی روغن تموم شد‌ ... خودم فردا یه سر می‌خوام برم بیرون ... می‌گیرم. دستام یخ کرد. پیشونیم داغ می‌شه. مگه فردا هم قراره اینجا باشه؟ اگه بپرسم ناراحت می‌شه. اشتهام کور شد. الان هم به زور دارم تحمل می‌کنم. نمی‌تونم. باید یجوری بپرسم که ناراحت نشه. صدای خوردنش نمی‌ذاره درست فکر کنم. سرم داره درد می‌گیره. دست‌هام رو به زور کنترل کردم.
- چرا نمی‌خوری پس ... بخور دیگه.
- مرسی ... لازم نیست ... خودم روغن می‌گیرم ... تو یه شب مهمون منی.
مکث کردم تا جوابش رو بشنوم. چشم می‌دوزم بهش. داره لقمه‌ی بزرگش رو به زحمت می‌جوه. مشخصه می‌خواد بعد از پایین رفتن غذای توی دهنش، چیزی بگه. چشم‌هام روی لب‌های چربش قفله. بالاخره به هر سختی قورتش می‌ده.
- آخه بحث یکی دو روز که نیست ... یکم اوضاع‌ام مشکل‌دار شده ... با اجازه یه مدت مهمونتم ... قشنگ از تنهایی درت بیارم.
حس می‌کنم بهم تجاوز شده. چشم‌هام سیاهی می‌ره. قاشق پر رو توی لبخند بزرگ بعد از حرفش فرو می‌کنه. سخته خودم رو کنترل کنم. نمی‌خوام اشتباهی ازم سر بزنه. ولی دوس داشتم می‌تونستم یه کاری بکنم. فریاد بکشم. دست‌هام رو بکوبم روی میز. چنگال جلوم رو بردارم و انقدر توی حنجره‌اش فرو کنم که دیگه هیچوقت صداش رو نشنوم. ولی نباید اشتباه کنم. باید از این وضعیت خارج بشم‌. بدون اینکه چیزی بگم، آروم می‌رم سمت اتاقم‌. روی تخت شکسته‌ام دراز می‌کشم. عجیبه، نمی‌دونم چرا احساس خوبی دارم. خوبه که چیزی نپرسید و دنبالم نیومد. خوشبختانه صداش هم نمیاد. فقط یه صدای خرناس مانند ریز به گوشم می‌رسه. شاید همسایه حیوون آورده‌. نمی‌دونم. احساس سبکی خاصی دارم. انگار کنترل کردن آرامش‌بخشه. باید این چند روز هم خودم رو مثل الان کنترل کنم. باید حواسم باشه اشتباه نکنم.



پایان



❌️ این داستان ثبت شده و تمامی حقوق آن متعلق به نگارنده است.

داستانداستان کوتاهداستانکادبیات
Author نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید