نمیدانم وقتی از آن بالا به زندگیام نگاه میکنی، چی میبینی اما به نظرم شبیه هزار تویی شده که توی یه هزارتو دیگر گم شده، بدتر از آن این است که تمام این تصمیمات کوفتی زندگی ام را باید خودم بگیرم، من میدانم که آدم همچین کارهایی نیستم، نمیخواهم که باشم
میدانم خیلی ها میخواهند روی پای خودشان بایستند، اما عزیزم اینکار برای من نه تنها فایدهای ندارد بلکه حس میکنم این انزوا روزی به دیوانگی میکشاند من را.
< بخشی از رمانی که مشغول به نوشتنش هستم>