امیرحسین حسن پور
امیرحسین حسن پور
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

عکاس غَم کُِش

دوربینِش رو روی دوشش میندازه و آماده میشه که بره بیرون، سریع خودمو بهش میرسونم و میپرسم کجا؟میگه میخواد تا نونوایی سنگکی محل بره ببینه میتونه باهاش هماهنگ کنه که روزی یه دونه نون به یکی از این بچه های دست فروش جای چهار راه بده یانه،میگه بقیه ی بچه دست فروش ها همشون با یه صاحاب کار،کار میکنن که بعد از ظهر ها معمولا یه غذایی چیزی براشون میاره ،ولی یکیشون یه پسرست که با داداشش تنها دست فروشی میکنن واسه همین اکثرا تا شب که میرن خونشون ناهار درست و حسابی نمیخورن ،حالا بعضی روزا خودم یه کیکی آبمیوه ای چیزی برا داداش کوچیکه میبرم ولی هر روز که نمیشه پیداش کرد،تازه بزرگه هم حساس شده گفته بهش چیزی ازم نگیره،این نونوائه اگه موافق باشه به پسره میگم هر وقت گشنش شد خودش بره یه نون شیرمالی نون سبزی، چیزی بگیره .

همیشه همه مسائل رو تا جزئی ترین چیز میگفت،حالا این که دوربینش رو به چه کاری میبره،نمی دونم عجیبه که خودشم چیزی نگفت.

چهار پنج ساعت بعد که صدای در باز کردنش اومد ،ازش می پرسم کجا رفته این همه وقت یهویی؟که میبینم یه پلاستیک که توش دوتا ساندویچ روزنامه پیچ هست تو دستشه منم که هنوزاز شدت تنبلی هیچی نخوردم تفتیش آقا رو ول میکنم و ساندویچ های تو دستشو میچسبم.

معلوم میشه که دوربینشو الکی با خودش نبرده و بعد رفتن به نونوایی که اتفاقا موفق هم نبوده چون صاحب نونوایی گفته اگه به یکیشون بدم همشون میان،رفته خیابون گردی دنبال زباله جمع کن ها تا بدبخت ترین سوژه ی امروزشم پیدا کنه ،تقریبا از وقتی میشناسمش دوربین هفده ملیونی کانُنِشْ رو ور میداره و دنبال همین سوژه ها میگرده ،دستفروش و گدا تا زباله گرد و کارتن خواب از دستش در امان نیستن اونقدر که چیلیک چیلیک ازشون معلق بین زمین و آسمون روی سطل آشغال، یا حین پیله کردن به ماشین های مدل بالا عکس گرفته ؛هارد دو ترابایتی اش را که بگردی بعیده به جز همین عکس ها عکس دیگری پیدا کنی ،جالبی کارِش هم اینه که این عکساشو هیچ جا پخش نمیکنه و نهایتا به من و چند تا دیگه از همخونه ای هامون نشون بده ،البته بعضی وقت ها هم که میخواد از خیریه های دانشگاه یا دانشجو های خوابگاه برای لوازم التحریر بچه های دستفروش یا پول دوا و درمان خونواده هاشون پول بگیره عکسا رو نشونشون میده اتفاقا جواب هم میگیره،

شما فرض کن اون کسی که میخواد کمک کنه هجده تا عکس از زوایای مختلفِ اون نیازمند مفلوک با انواع و اقسام افکت میبینه و غلظت درماندگی شون رو فول اچ دی احساس میکنه ،کمک هم میکنه دیگه حتما.

حالا که این چند خط بالا را میخوانم که نمی دانم کِی و برای چه کسی نوشته ام ،مسعود عکاس نوشته ی بالا یک هفته ایست که در پزشکی قانونی است ،آخر برای پلیس و برای خانواده اش و همه ی کسانی که میشناسندش خودکشی عجیب و غیرقابل قبول است ،به دنبال نشانه ای از قتل یا لااقل اشتباه سهوی خودش در خوردن مرگ موش میگردند ،هرچند آخرین فیلم دوربینش موضوع را روشن کرده و این تحقیقاتشان بیجاست.مسعود کلا علاقه ای به فیلم برداری نداشت و زیاد فیلم نمیگرفت مگر بعضی وقت ها ازخل و چل بازی های بچه های خوابگاه ،این آخرین فیلمش هم اصلا خوب از کار در نیامده و قاب کج ومعوجی دارد ،سمت چپ کادر لب تابش را روی میز گذاشته،برای این که تصویرش توی دوربین بیفتد به سمت دوربین کج گذاشته اش،نیم رخ خودش را هم که به صندلی چرخان تکیه داده میبینیم خیلی آرام سلام میکند و میگوید این فیلم راضبط کرده تا برای خانواده و اطرافیانش اضافه بر مشکل از دست دادن اون،مشکل علت مرگش هم بوجود نیاد و مادر و پدرش حسرت این ر. نخورنن که پسرشان در دیار غریب بی جهت از دست رفته و هزار تا حرف و حدیث و شایعه ی فک و فامیل را تحمل نکنن،بعد یک نگاهی به دوربین میندازه و مجددا به صفحه ی لب تاب که یکی از عکس هاش را روی آن باز کرده نگاه میکنه و عکس رو عوض میکنه،میگه نوجوان که بوده مثل همه ی بچه های دیگه میخواسته مهم بشه آدم مشهور و پولداری بشه میخواسته آدم خوبی باشه و چنین و چنان ، خلاصه میکند و به تفضیل توضیح نمیدهد،میگه به هر حال به آن چیز هایی که میخواسته نرسیده وخیلی از آن ها دور است و حتی مسیر زندگی اش به سوی آن ها هم نیست و دیگر امیدی ندارد که به آن ها برسد،یکهو خودش میپرد وسط حرف خودش که میدانم همه همین جوری اند و باید صبر کرد و کنار آمد با شرایط ؛با انگشت به صفحه ی لبتابش اشاره میکنه و میگه که همه ی این عکس ها را هم، برای همین گرفته برای این که ببیند آدم هایی را که حتی فرصت این که فکر کنن که به خواسته هاشون نرسیدند رو ندارن،اصلا چیزی به نام دلخواه براشون متصور نیست،عکس این بچه ها را مینداختم که مرهمی بر نا آرامی های همیشگی خودم باشه بچه هایی که اساسا هنوز به مرحله ی خواسته و آرزو برای آینده ی خود نرسیده افتاده اند به کتمان خواسته هاشان و فراموشی این چنین نا آرامی هایی که در من وجود داره.

بعد یکهو میزند زیر خنده ،حالا که ترم چهار روانشناسی را پشت سر گذاشتم حدس میزنم خنده اش عصبیست در همان حالت خنده ی مُقَطَع خود ،آروم میگه مسعود چیکار کردی...و هنوز صحبتش تموم نشده که دستش که حالا توی تصویر دیده میشه دوربین روخاموش میکنه.

از این جا به بعدش رو کسی درست و حسابی نمیدونه پلیس میگه شاید مخدر خاصی مصرف کرده یا خوروندَنِش که نمیفهمیده چه میکرده برای من اما موضوع روشنه،مسعود مدت ها بود که نا آرام بود چندین بار به من به شوخی که میدانستم رگه ای از جدیت داره گفت بزنم یکسره کنم خودم رو؟احتمالا این آخرین بار هم معلوم نیست با چه فکر و ذکری خیلی زود تصمیم گرفته و دست به عمل زده ،آخر کاری هم احتمالا پشیمان شده که نشانه اش هم تماسش با من است که شوربختانه پاسخش را ندادم و بعدش هم تماسش با اورژانس که بعدا گفتند نمیتوانسته درست صحبت کند و از لابه لای سرفه های شدیدش چیزی متوجه نشدن،آخر سر هم من رد کشیده شده ی استفراغ سفید با گُله گُله های قرمز مسعود را از حال تا دستشویی میبینم.همیشه بهش میگفتم غم حرفات زیادیه،اونم بی مکث جواب میداد غم نیست واقعیته ،آخرش هم انگار تاب واقعیت های غمناک را نداشت.

ادبیاتداستان کوتاهداستانادبیات داستانی
بیشتر آشنا میشیم حالا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید