شب عروسی عمو که رسید، مادربزرگ توی حیاط، عمو را کناری کشید و گفت: «مرد باید آنقدر دستهایش پر باشد که برای زدنِ در خانه دست کم بیاورد و با پا بکوبد به در. خدابیامرز پدرت همیشه دستهایش پر بود، هندوانه بیضیشکل با راهراههای سبز و سفید را زیربغل داشت و پاکتهای کاغذی پسته و آجیل و کشمش، و نایلونهای پرتقال و سیب را توی دست دیگرش. درِ حیاط را که میزد، پاکتها را از دستش میگرفتم و او هندوانه را میانداخت توی آب زلال حوض آبیِرنگ وسط حیاط. مرد باید دستهایش پر باشد و باد غبغبش خالی. مبادا به زنت، به عروسم، سختی بدهی و دست از پا درازتر به خانه بیایی.»
مادربزرگ به همۀ عموها این نصیحتها را میکرد. حتماّ این نصیحتها را به بابا هم کرده بود در شب عروسیاش. همیشه میکرد و مادر میگفت که «بهحمدلله چیزی کموکثر نداریم و چیزی برایمان کم نمیگذارد.»
بچه بودم و معنی «دستازپا درازتر» و معنای «کم آوردنِ دست برای زدن» را نمیفهمیدم. اما بابا با دست، در را میزد و نه با پا. آرام و خموده کلید توی در میانداخت و میآمد داخل. همیشه باد توی غبغب داشت و اخم بر ابروها. وقتی که مادر به نداشتن نان و گوشت توی خانه شکایت میکرد، وقتی که اعتراض میکرد که چرا باید توی خانه حبوبات و سبزی ته بکِشد، بابا چایی ماندهازصبح را که دوباره گرم کرده بود، آرامآرام سر میکشید و چیزی نمیگفت. او چیزی نمیگفت و مادر غم و گلایههایش را از رختولباسهای کهنۀ ما، از رنگ نزار چهرههایمان هوار میکرد روی در و دیوار خانه. بابا گوش میداد تا اینکه بیطاقت، بلند میشد و دست بلند میکرد و مادر را کتک میزد.
ما، من و خواهرم، گوشۀ اتاق، کنار دیوار، کز میکردیم و من دستهای کشیدۀ بابا را میدیدم که بالا میرفت و روی تن مادر، روی اندام نحیف مادر پایین میآمد. با دستهایش میزد و با پاهایش، با چشمهای خشمگین و قرمز از غضب که حتی گریه و التماسهای ریزریز ما هم جلودارش نبود. میزد تا اینکه خسته شود و کوتاه بیاید. به سمت مادر میدویدیم و تن دردمندش را بهزحمت بلند میکردیم.
یکبار میخواستم به مادربزرگ بگویم: «مادربزرگ! بابا دست کم نمیآورد برای زدنِ مادر، دستهای بابا اضافی هم هست.» مادر لب به دندان گزید و من زبان به دهان گرفتم. مسلک مادر بود آبروداری. مادر را دوست داشتم و حسی از تنفر داشتم نسبت به بابا؛ بابایی که نهتنها دست کم نمیآورد، همهچیزش اضافی بود. دست و پاهایش، فریادها و خشمش و حتی در آن سکوتِ زجرآور و فارغازخیال، چایی نوشیدنش. همهچیز بابا اضافه بود، لابد خودش هم همینطور فکر میکرد که سالها بعد، برای تأمین مخارج خانه بر روی دیوار کوچهها و نزدیک بیمارستانها اطلاعیه زد: «کلیه به فروش میرسد، با گروه خونی اُی مثبت.» و زیرش نوشت: «اگر شدنی بود دست، پا، یا قلب هم میدادم.»
#داستانک