ویرگول
ورودثبت نام
م.ع
م.ع
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

نام داستان: مرگ مؤلف



به نظریۀ «مرگ مؤلف» معتقد بود. اعتقاد داشت که باید هر اثری را مستقل از هویت صاحب‌ اثر به بوتۀ نقد کشید. از مریدان پروپاقرصِ «رولان بارت» بود و برای همین منظور، در بررسی متن‌هایمان حتی اگر شده دست می‌گذاشت روی نام هنرجو تا مبادا خرده‌آشنایی و اندک‌شناختی در رأی و نظر و تفسیرش تأثیر بگذارد. می‌گفت: «ناپدید شدن نویسنده از صحنه و غیبت او از نوشتار باعث می‌شود مفهوم جدیدی از نوشته ارائه شود و نوشته فضایی چند بعدی پیدا کند.» خب! استاد ادبیات بود ایشان و حتماً بهتر می‌دانست.
اما او، مهسا، بیگانه بود با رولان بارت و نظریۀ مرگ مؤلف و این نقل‌ها. او خواهان تفسیرهای متفاوت از متنش نبود. فضایی چند بعدی و پیدا کردنِ معانیِ قابلِ تفسیرِ پنهانی در واژه‌ها هم به کارش نمی‌آمد. تأویل‌های متفاوت از متن هم برایش کارساز نبود. او تنها یک چیز می‌خواست. طالب این بود که استاد چیزی را استدراک کند که تمام حرف‌هایش بود، تمام حرف‌های دل مهسا. ساده، سرراست، بی‌شیله‌پیله، بدون تفسیرِ ایهام و ابهام و مجاز.
نوبت رسید به متن مهسا. استاد کاغذ را برداشت و متن او را، حرف‌های دل مهسا را بلندبلند در کلاس خواند. وقتی که تمام شد، درست در لحظه‌ای که باید قلب مهسا را به نگاهی حاکی از کشف اسرار دل او مهمان می‌کرد، بنا کرد به نقل کردن تفاسیری که در روح مهسا جایی نداشت. مجاز از تقدیر! استعاره‌ از باران! ابهامی تیزهوشانه!
حالش را فهمیدیم. می‌خواست بلند شود و بگوید که «نه، نه. منظورم از سیاهی، شب یا تاریکی روزگار نیست. مقصودم به آن چشم‌های مشکی‌ است. دقیقاً همان چشم‌هایی که درمورد آن نوشته‌ام. دقیقاً چشم‌های مشکی تو! منظورم از "صدا" صدای توست و نه نوحۀ هولناک روزگار!» هرکسی این‌ها را، هرکسی مقصود حرف‌ها و متن‌ها و نگاه‌های مهسا را می‌فهمید. نیازی به تفسیر نداشت.
طاقت نیاورد، از جا بلند شد و گفت: «نه! استاد!» استاد بی‌درنگ به سمتش برگشت و با نگاه نافذی گفت: «مؤلف باید مانند یک شخص مُرده عمل کند و جایِ پای خود را از متن خارج نماید تا استدراک متن را از وجود خود بی‌نیاز سازد. نگفته بودم قبلاً؟»
_اما من زنده‌ام، اینجا. مقابل تو. من و نوشته‌هایم، هردو، زنده‌ایم. حیّ‌وحاضر. توضیح متنم را از خودم بپرس! توضیح حرف‌هایم.
_این زبان است که حرف می‌زند، نه نویسنده.
_این نویسنده است که حرف می‌زند، با زبان، با نگاه، با سکوت.
_نویسندۀ خوبی می‌شوی اگر احساسی برخورد نکنی با هرچیزی. خوب کلمه می‌چینی.
_کلمه‌چینی نیست، حرف‌هایی است که باید شنید، باید فهمید، باید توضیح داد.
_نویسنده باید تمام اندیشه‌های خود را در اثر بگنجاند تا نیازی نباشد برای توضیح اثر، خودش را به متن سنجاق کند.
_اما من سنجاقم، به متن‌هایم، به حرف‌هایم، به حرف‌هایی که نمی‌فهمی.
_دَرسَت را خوب یاد نگرفته‌ای.
_خوب یاد نگرفتیم، استاد.
_خلاصه‌اش می‌شود یک چیز: مرگ مؤلف. مرگِ مؤلف.
استاد گفت، به صدای بلند و شیوا، به صدای رسا و شمرده‌شمرده.
مهسا زیرلب با بغض زمزمه کرد: «مرگ مؤلف نه، قتلِ مؤلف.» از کلاس بیرون رفت و آن روز آخرین روز بود؛ آخرین روز حضور مهسا در کلاس، زنده بودن متنش، نفس‌ کشیدنِ واژه‌هایش.


#داستانک

داستانکداستانعاشقانهمرگ مولفداستانک عاشقانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید