
...با لگد پدرم به کناری پرت شدم و با چشمانی خیس از اشک، گذرشان را به سمت شارون، آن موجود هولناک، تماشا میکردم.
تایمر راکتور زوزه گرگ در گوشه دیدم چشمک میزد. نور سرخی تمام فضای ذهنم را پر کرده بود، درست مانند آن شب — آخرالزمان کوچکی که تمام دنیایم را بلعید.
جادوی ذهنی اوریون با قدرتی فراتر از تصور در مغزم ریشه دوانده بود. صفحهنمایش هشدار درون کلاهخود، پیش از خاموشی، اخطاری سرخ را نمایش داده بود: «نفوذ روانی سطح هفت. مقاومت غیرممکن است. در حال فعالسازی محافظهای ثانویه...»
درهای خانهمان در خاطراتم باز شد و توفانی از گرد و خاک هجوم آورد، چشمهایم را سوزاند. والدینم، با چشمان خالی از هوشیاری، به سمت آن موجودِ نفرینشده قدم برمیداشتند. خواستم به دنبالشان بدوم اما پاهایم گویی در زمین فرو رفته بودند. من فقط ششسال داشتم — کودکی وحشتزده که نمیفهمید چگونه والدینش تسخیر شدهاند.
لحظات با کُندی کشندهای گذشتند. از آستانه در قدمی فراتر نگذاشتم، تنها شاهد مرگ عزیزترینهایم بودم و هیچ کاری نمیکردم. آسمان سرخ شده بود و اوریون چون لکهای سیاه در برابر غروب خونین خورشید معلق مانده بود — چشمانش سرختر از آسمان و خندهاش چنان منزجرکننده که حتی پس از گذشت بیست و سه سال، هنوز در کابوسهایم طنین میانداخت.
صدایش در ذهنم پیچید: «شب قشنگی بود، نه؟ البته با حضور من، آن شب زیبا به طلوعی خونین بدل شد. چرا دنبالشان نرفتی؟ والدینت را میگویم.»
میدانستم با احساساتم بازی میکند، اما جادوی ذهنیاش مانند اسیدی روحسوز، لایههای مقاومتم را میخورد. نمایشگرهای درونی لباس، کاهش فاجعهبار قدرت را نشان میدادند: از ۲۳ برابر توان طبیعی به پایینترین سطح ممکن رسیده بود.
اشتباه استراتژیک مهلکی مرتکب شده بودم. استفاده از اسرافیل پایانی مقابل جادوگری با قدرت نفوذ ذهنی، مانند بستن چشمها در مقابل شکارچی بود. در تاریکی و ناامیدی غرق میشدم که هشدار سیستم، نوری ضعیف در انتهای تونل نشانم داد:
«راکتور زوزه گرگ آماده فعالسازی با ۸۰ درصد توان راکتور هسته اصلی.»
تصمیمی سرنوشتساز پیش رویم بود. این راکتور پشتیبان، آخرین برگه مخفی من بود — سلاحی طراحیشده برای شرایط غیرممکن. درست مانند الان.
بدون تردید، توان را روی صد درصد تنظیم کردم. قماری مرگبار، اما چارهای نبود. آخرین دوز سرکوبکننده درد را سیستم به رگهایم تزریق کرد و من تمام نیروی ارادهام را برای کنترل لباس به کار گرفتم.
اوریون تلاشهای مذبوحانهام را تماشا میکرد. خونسردیاش آزاردهنده بود، اطمینانی غیرقابل تزلزل داشت که در این وضعیت، کاری از من ساخته نیست.
دستانم را به ضامن راکتور زوزه گرگ رساندم. فریادی از اعماق وجودم کشیدم — نه از درد، بلکه از تمام خشم و اندوهی که بیست و سه سال در قلبم انباشته بودم.
سه. دو. یک.
«راکتور زوزه گرگ فعال شد. صد درصد توان. اخطار: تمام سیستمهای اصلی خارج از مدار. سیزده ثانیه تا تثبیت میدان خنثیسازی.»
انفجاری نامرئی با مرکزیت من، فضای غار را درنوردید. موج خنثیسازی، همچون دایرهای متسعشونده از ضدجادو، تمام ذرات مانا را در بر گرفت. توهمهای اوریون، مانند شیشهای که با صدای ناهنجاری میشکند، از هم پاشیدند.
اما چیزی اشتباه بود. فضای غار حالتی غیرطبیعی به خود گرفت — دیوارها هالهای محو پیدا کردند، گویی مرز میان واقعیت و توهم در حال فروپاشی بود. ذرات غبار معلق، نامنظم و خلاف قوانین فیزیک، در اطراف شناور شدند.
«چرا؟» زمزمه کردم. من فقط حالت جادو را خنثی کرده بودم، قرار نبود بر ماده تأثیر بگذارد.
فرصت تحلیل بیشتر نداشتم. دستور ارسال اطلاعات نبرد و وضعیت زره را به پایگاه صادر کردم — آخرین کاری که با قدرت باقیمانده سیستم میتوانستم انجام دهم.
لباس با صدای هیسمانندی باز شد، و هجوم هوای سرد غار به پوستم، تازه به من فهماند درون لباس چقدر گرم بوده است. پای راستم به محض خروج از زره، وزنم را تحمل نکرد و زانوهایم خم شدند. تازه دریافتم چگونه لباس با پخش هوشمند نیرو و اتصال مستقیم زره پای راست به کمرم، فشار را از روی شکستگیهای پای چپم برداشته بود.
هالهای محو اطراف اوریون همچنان پابرجا بود — این غیرممکن بود! طبق اطلاعات محرمانه، راکتور زوزه گرگ باید تمام جادو را در شعاع پنجاه متری خنثی میکرد. ده دقیقه وقت داشتم تا پیش از اورهیتشدن راکتور، نبرد را به پایان برسانم، وگرنه با بازگشت قدرت جادویی اوریون، مرگم حتمی بود.
صحنهای که هرگز آماده دیدنش نبودم، مقابل چشمانم شکل گرفت. اوریون هالههای ضعیف جادویی را از تمام نقاط غار به سمت خود میکشید — همچون سیاهچالهای که نور را میبلعد. انرژی را متمرکز کرد و به عصایی دوسر شمشیر تبدیل نمود.
غار کاملاً دگرگون شده بود. همه چیز حالتی گلیچمانند پیدا کرده بود، گویی واقعیت دچار اختلال شده باشد. باید از قوت قلبم میکاستم که این عوارض راکتور، آسیبی به من نزند.
خوشبختانه شمشیر پلاسمایی شارژ کاملی داشت و نیازی به اتصال به لباس نداشت. از زره دو شمشیر را برداشتم و در دستانم گرفتم. درد استخوان شکستهام هر لحظه شدیدتر میشد، اما برای افزایش روحیه خود، طوری فریاد زدم که گویی برتری کامل را به دست آوردهام:
«مشاهده میکنی، اوریون؟ جادوهایت بیاثر شده! الان تو ماندهای و اندک انرژی جادویی در اطرافت که طولی نخواهد کشید آنها هم از دست بروند. چرا فکر کردی میتوانی در برابر من پیروز شوی؟ دستت را هم که از جا کندم! راضی هستی؟»
لبخندی زد — همان لبخند مغرورانه که بیست و سه سال پیش، هنگام تماشای مرگ خانوادهام بر لب داشت.
نباید وقت را هدر میدادم. دندانهایم را به هم فشردم و بیتوجه به درد استخوانهای شکسته، به سمتش دویدم.
در کمال ناباوری، سه یا چهار گلوله آتشین با سرعتی غیرقابل توصیف به سمتم روانه کرد. این غیرممکن بود! جادو باید خنثی میشد!
با مانورهای سریع و پریدن روی سنگهای غار، از مسیر گلولهها گذشتم و به چند قدمیاش رسیدم. وقت اجرای حرکت مورد علاقهام بود. شمشیرها را درست روبروی چشمانش با قدرت به یکدیگر کوبیدم. ردیفی از پلاسمای فشرده، همچون خنجرهایی نورانی، به سمت گردنش روانه شد.
به عقب خم شد — حرکتی که برای هر انسانی غیرممکن بود، اما او با آسانی قدم زدن اجرایش کرد. زاویهای نیمدایرهوار را با کمرش طی کرد، روبه من برگشت و با سر ضربهای زد که اگر با شمشیرهایم دفع نمیکردم، جمجمهام خرد میشد.
نکته عجیب این بود که شمشیر پلاسمایی با دمای پنجاههزار کلوین، مستقیماً با سرش تماس پیدا کرد، اما کوچکترین اثری بر او نگذاشت.
نالههای راکتور زوزه گرگ شدت گرفته بود. زمان اورهیت نزدیک میشد. خستگی بر من غلبه میکرد. چهار ساعت نبرد بیوقفه با موجودی که از مانای محیط تغذیه میکرد، درحالیکه من تنها به سرکوبکنندههای درد و بند آوردن خونریزی داخلی کلیهام متکی بودم. چه نبرد عادلانهای!
الآن وقت این افکار نبود. باید از غریزهام برای بقا استفاده میکردم. خشم جدیدی وجودم را پر کرد، بهحدی که درد استخوانهای شکسته از یادم رفت.
لحظهای از نبرد غافل شدم و همین کافی بود. اوریون شمشیرهایش را تقویت کرد و با سرعتی که حتی دوربینهای پیشرفته لباس هم قادر به ثبتش نبودند، به سمتم پرتاب کرد.
به فرمان غریزه به کناری جهیدم. شمشیرها موهای سرم را لمس کردند و به دیواره پشت سرم میخکوب شدند. اگر شانس نمیآوردم، همراه شمشیرها به دیوار دوخته میشدم.
ناگهان ایدهای به ذهنم رسید. حرکت شمشیرهای به دیوار چسبیده، نشان از بازگشت احتمالی آنها به سمت اوریون بود. به محض جدا شدن از دیوار، آنها را در هوا قاپیدم و با تمام سرعت به سمتش یورش بردم.
نزدیکش که رسیدم، شمشیرها را رها کردم و روی زمین سُر خوردم. فکر کرد میخواهم استراتژی قبلی را تکرار کنم، برای همین از زمین ارتفاع گرفت — درست همان فریبی که میخواستم.
نرسیده به او، زانوهایم را جمع کردم، کف پایم را به زمین کوبیدم و با جهشی خارقالعاده، از زمین به هوا پریدم. شمشیرهایم را به هم چسباندم تا قدرت آسیبشان دوبرابر شود و مستقیم به سمت سینهاش ضربه زدم.
باز هم فریب خوردم! دوباره به مه غلیظی تبدیل شد و من از میانش گذشتم. به دلیل ارتفاع زیادی که گرفته بودم، وقتی به زمین برخورد کردم، حداقل دو استخوان دیگر در اطراف شکستگیهای قبلی خرد شدند.
چرخیدم تا نقشه بعدیاش را پیشبینی کنم. مه در پشت سرم متراکم شد و آن هاله سیاه — اوریون — ظاهر گشت. اما چیزی اشتباه بود. صورتش به سمت من نبود. جهت نگاهش... به سمت لباس بود.
به طرز احمقانهای از لباس دور افتاده بودم، درحالیکه او به خطرناکی به زره نزدیک شده بود. اگر دستش به راکتور میرسید، شانس زنده ماندنم به زیر صفر میرسید.
تمام توان باقیمانده جسم و روحم را در دستانم متمرکز کردم و شمشیر را به سمتش پرتاب کردم.
آنچه دیدم، قلبم را به درد آورد. شمشیر از میان هالهاش گذشت، گویی از میان هوا عبور میکرد، و مستقیم به سمت لباس رفت — لباسی که زرهاش به دلیل خروج من باز مانده بود.
در حالت نرمال، ۲۰ درصد توان راکتور هسته صرف ایجاد لایه محافظ ضدجادو میشد، اما من برای خنثیسازی جادوی اوریون، تمام توان را به زوزه گرگ فرستاده بودم.
زمان برایم کُند شد، بهحدی که گویی میتوانستم خود را جلوی شمشیر بیندازم تا لباسی که سالها همراهم جنگیده بود، با دستان خودم نابود نشود.
شمشیر از میان بخش باز زره گذشت و از آن طرف بیرون آمد. تمام نشانگرهای نوری خاموش شدند و راکتور فیروزهایفامش کمکم محو شد. صدای نالهٔ آرام سیستم، که برایم از هر آهنگی دلنشینتر بود، قطع شد.
زوزه گرگ و هرچه داشتم و نداشتم، از بین رفت. خودم آن را نابود کرده بودم. طوری فریب خورده بودم که گویی تمام سالهای تجربه در نبرد با جادوگران سطح شش و لقب «قاتل رده شش» فقط خیالی باطل بود.
میخواستم از شدت احساس سرافکندگی گریه کنم، اما دستان اوریون دور گردنم پیچیده شد. حتی توانی برای تلاش جهت رهایی نداشتم.
چرا هیچوقت کسی نبود که مرا نجات دهد؟ چرا همیشه تنها میجنگیدم؟
چشمانم را بستم و منتظر مرگ شدم — مرگی که ایکاش زودتر میرسید.
ناگهان صدایی چون رعد و برق فضا را شکافت و احساس کردم دستان اوریون شُل شدند.
چشمانم را گشودم و صحنهای حماسی پیش رویم بود — صحنهای که انتظارش را نداشتم. اشک در چشمانم حلقه زد. خواستم فریاد بزنم، اما جانی در بدنم نمانده بود.
فردی کوتاه قد با ردای نقرهای، محصور در هالهای از انرژی آبی، دستش را به نشانه کمک به سمتم دراز کرد و با صدایی ظریف گفت: «خوشبختم کاپیتان، ایهان هستم.»