
فردی کوتاه قد با ردای نقرهای، محصور در هالهای از انرژی آبی، دستش را به نشانه کمک به سمتم دراز کرد و با صدایی ظریف گفت: «خوشبختم کاپیتان، ایهان هستم.»
در بعد جادو، بسیاری چیزها نسبی هستند. اما آنچه همیشه منظم است، هاله جادویی و علت آن است. ایهان در پنجاه و هشتمین سفر میانبعدیاش برای کشف اسرار علم جادو، در حال گشتزنی بود، به امید یافتن راهی برای نجات بشریت.
به سمت میدان نبرد حرکت کرد و در فاصلهای مطمئن کمین گزید تا دادههای جنگ را جمعآوری و تحلیل کند. همه چیز مثل همیشه بود، با این تفاوت که اوریون در صحنه نبرد حضور داشت. ایهان همزمان احساس ناراحتی و شگفتزدگی میکرد — ناراحت برای همنوعانش و شگفتزده از قدرت منحصربهفرد اوریون.
از بعد جادو، ایهان نمیتوانست تشخیص دهد که اوریون با چه چیزی میجنگد. وقتی در بعد جادو محدود باشی، فقط جادو را میبینی. میتوانست طلسمی برای دیدن و تأثیرگذاری بر بعد فیزیکی اجرا کند، اما ترجیح داد مانایش را ذخیره نماید. افکارش را کنار زد و از دور به نبرد اوریون خیره شد.
با خود فکر کرد اوریون باید در مقابل یک لشگر یا حداقل یک گروهان باشد که اینچنین میجنگد. اما ناگهان اتفاقی رخ داد که موجب حیرت ایهان شد — هاله جادویی اوریون از اطرافش جمع و در بدنش محبوس گشت. گویی نیروی عظیم جادویی در قفسی نامرئی اسیر شده بود.
نیروی مهار شده، همچون هیولایی سرکش زبانه میکشید و به تدریج از بدن اوریون نشت میکرد، اما بیشتر آن همچنان در بند بود. ایهان سریع به این نتیجه رسید: «فقط یه چیز میتونه این کارو رو بکنه، یه محدوده خنثی!»
جرقهای در ذهنش زده شد: «نه یه لشگره، نه یه گروهان! اوریون داره با یه نفر میجنگه!»
ایهان بیشتر درنگ نکرد. میدانست اوریون موجودی مغرور است. اگر با کسی تکبهتک وارد نبرد شده، حتماً آن فرد ارزش نابودی را دارد — البته از نظر جادوگران و نه انسانها.
به سمت اوریون دوید و طلسمی آماده کرد. به وسیله آن، مانایش را به موجی از انرژی پرتابی تبدیل نمود. سپس جادویی دیگر با مانای معکوس برای خنثیسازی موقت جادوی اوریون را با حلقه جادویی که قبلاً روی تکهای کاغذ رسم کرده بود، ترکیب کرد.
چند متری اوریون بود که ناگهان هاله محبوس او، همچون انفجاری از انرژی جادویی آزاد شد. ایهان میدانست این اصلاً برای جنگجوی انسان خوشایند نیست. به هر دلیلی، راکتور زوزه گرگ از کار افتاده بود.
معطل نکرد و کاغذ را با کف دست به کمر اوریون کوبید. خوشبختانه اوریون که تمام حواسش را به جنگجوی انسان داده بود و انتظار حملهای از جنس جادو را نداشت، متوجه ایهان و اقدامش نشد. به محض برخورد کاغذ با بدن اوریون، علائم و اشکال جادویی برای لحظهای بر بدنش نمایان شدند و سپس، اوریون همچون توپی به چند ده متر آنطرفتر پرتاب شد و جادوهایش باطل گشتند.
ایهان از گیجی موقت او بهرهبرد و طلسمی برای ورود به دنیای فیزیکی و حفاظت از بدن جادوییاش در برابر فروپاشی میانبعدی اجرا کرد. خوشبختانه از قبل احتمال میداد که نیاز به بازگشت سریع به بعد انسانیت پیدا کند — نه برای نبرد، بلکه برای فرار. اما در این موقعیت، همین آمادگی کافی بود.
سریعاً پورتالی گشود و به بعد خودش قدم گذاشت. اوریون از حمله او آسیبی ندیده بود، که البته هدف ایهان نیز همین بود. تمام مقصودش، گیج کردن و ضعف موقتی اوریون برای چند دقیقه بود. با طلسمی شرطی، آسیب را به صفر و گیجی چند دقیقهای اوریون را حتمی کرده بود.
طلسم توهم اندکاندک فرو مینشست و محیط غار محو میشد. آنها در دشتی در چند کیلومتری محل استقرار اولین خط جنگی انسانها بودند. ایهان اطراف را کاوید و جنگجو را یافت. بدون معطلی به سمت او رفت. جادوی ترمیمی که از قبل بر روی پوست آهویی حک و آماده کرده بود را به دست راستش داد و پوست را در کف دستش پنهان نمود.
دستش را به سمت او دراز کرد: «خوشبختم کاپیتان، ایهان هستم.»
جنگجو گیج از ضربههای اوریون و آنچه میدید، به ایهان اعتماد کرد. ایهان میدانست این اعتماد فقط به این دلیل است که شکل بدن جادوییاش همچنان شبیه انسانهاست، وگرنه امکان نداشت انقدر سریع به او اعتماد کند.
ایهان دست ونیسا را گرفت و همزمان که پوست آهو پودر میشد، او را کشید تا بلند شود. بدن ونیسا با سرعتی چشمگیر شروع به ترمیم کرد و وقتی کاملاً ایستاد، بدنش به طور کامل بازیابی شده بود.
ایهان نگران بازگشت اوریون بود. هر لحظه ممکن بود برگردد. درنگ نکرد و به دنبال لباس جنگجو چشم چرخاند. وقتی دید لباس باز شده و دو تیغه پلاسمایی نزدیک راکتور برخورد کردهاند، با خود گفت: «اگر وسط میدون جنگ نبودیم، حتماً کلی بهش تیکه میانداختم که با سلاح خودش زرهاش از کار افتاده.»
جنگجوی مبهوت را همانجا رها کرد و به سمت زره دوید، درحالیکه گوشه چشمی به اوریون داشت. حدس میزد از لحظه اجرای طلسم تا خروج اوریون از گیجی، چهار الی پنج دقیقه وقت دارد که تا این لحظه، یک دقیقهاش صرف شده بود.
نرسیده به زره، انرژی جادوییاش را در انگشتان جمع کرد و سپس به سمت زره روانه ساخت. تکان دادن و کنترل اجسام با جادو برایش هزینهای نداشت و حتی نیازی به طلسم نبود — هر جادوگری قادر به انجام آن بود.
به نزدیکی زره رسید و با اشاره دست چپ، زره را از زمین بلند کرد و در هوا معلق نگه داشت. اگر میتوانست در چند دقیقه باقیمانده، زره را حتی با اندکی از قدرت عملیاتیاش فعال کند، شانسشان برای زنده ماندن چند برابر میشد.
سعی کرد طراحیهای راکتور را به یاد آورد. راکتور و سیستم انتقال انرژی زره، حاصل تلاش و تحقیق خودش و دوستانش بود. لوله به لوله، سانتیمتر به سانتیمتر آن زره را میشناخت، به یاد کسانی که طراحیشان کرده بودند و شبها برای به ثمر نشستنش بیداری کشیده بودند. خودش نیز یکی از آنها بود.
با اشاره دست راست، پیچها و بستها باز شدند و قطعات راکتور، جدا از هم در هوا شناور شدند. ایهان زمزمه کرد: «تیغه به حلقه بیرونی تثبیتکننده پلاسمای هسته برخورد کرده و سیستم برای جلوگیری از انفجار و خروج از حالت تثبیت، راکتور رو خاموش کرده.»
تثبیتکننده خراب را باز کرد و با جادویش، قطعات سوخته را تا حدی به حالت اولیه بازگرداند. در آن مدت کم، چیزی که فکر میکرد کار کند، سرهم کرد و به جای هسته تثبیتکننده در راکتور قرار داد.
دستانش را به هم نزدیک کرد و به صورت جادویی، تمام قطعههای باز شده معلق در هوا به هم رسیدند و دوباره در هم قفل شدند. به محض اینکه راکتور تعمیر شده به زره رسید، زره با صدای بوقی فعال شد و سپرهای ضد جادو جان گرفتند. دیگر جادوی ایهان تأثیری بر اعضای داخلی زره نداشت و زره از همان ارتفاع نیم متری که معلق بود، بر زمین افتاد.
ایهان لبخندی زد: «کار میکنه!»
برگشت و جنگجو را دید که همچنان در بهت نگاهش میکند. فریاد زد: «چرا وایسادی؟ بیا!»
همزمان که جنگجو به سمت زرهاش دوید، اوریون از جا برخاست و گلولهای آتشین حواله او کرد. اوریون میدانست اگر ونیسا به زره برسد، دیگر کُشتنش با یک آتش ساده ممکن نخواهد بود، اما انسانها خارج از زره به راحتی میمردند.
ایهان درنگ نکرد. دستانش را از هم باز کرد، قدرتش را در بازوانش ریخت، چشمانش درخشید و اندکی از زمین برای اجرای طلسم بلند شد. به گلوله آتش چشم دوخت و وردی زمزمه کرد: «پاره نور، دهمین شمس تابان، طلوع بر تاریکی بیهدفی...»
با دست راستش، انگار که بخواهد آن را بگیرد، به گلوله آتش اشاره کرد. گلوله، مطیع دستان ایهان، در حرکتی مورب و گردشی به سمت اوریون بازگشت.
اوریون که متوجه حضور یک جادوگر در مقابل خود شده بود، از عصبانیت دندان بر دندان فشرد: «ای خیانتکار!»
و در لحظه آخر، گلوله آتش را باطل کرد. ایهان کلاه ردایش را کنار زد و صورت بچگانه اما انسانیاش آشکار شد: «من هیچوقت با شما نبودم که بخوام خیانت کنم، عوضی!»
اوریون فرصت نداد حرف ایهان به پایان برسد. دستانش را در هم قفل کرد. ایهان که مشکوک بود، سریع نگینی آغشته به خون را از آستینش به کناری پرتاب کرد و همزمان، زنجیرهای بنفش و سیاه از همه طرف ظاهر شدند و ایهان را میان زمین و هوا به بند کشیدند.
ایهان به زنجیرها نگاهی کرد و وقتی دوباره سر بلند کرد، اشعهای جادویی از سمت اوریون مستقیم به صورتش میآمد. ایهان با ذهنش ورد خواند: «اراده روح آزاد!»
دنیای جلوی چشمان ایهان درخشید و در کسری از ثانیه، نور کنار رفت و جای ایهان با نگین خونین عوض شده بود. اشعه اوریون به نگینی که در بند زنجیرها بود برخورد کرد و نگین، ابتدا سیاه شد و بعد به صورت پودری بدبو روی زمین ریخت. «فساد از درون؟! این طلسم رو حتماً باید یاد بگیرم!»
همزمان که داشت با خود زمزمه میکرد، رو به اوریون برگرداند و عرق سردی بر پیشانیاش نشست. به مرگی که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد و نیشخندی زد. هاله اوریون چند برابر شد و نوری کهربایی و تاریک او را در بر گرفت. اوریون به آرامی چند متر از زمین فاصله گرفت.
همزمان، ایهان دستانش را باز کرد و دو دیسک نورانی و طلایی در کف دستان کوچکش ظاهر شدند. با حرکتی سریع، آنها را مثل دو فریزبی به چپ و راست اوریون پرتاب کرد. دیسکها با حرکتی مورب، اوریون را دور زدند.
اوریون با غروری ایستاده بود که گویی در این لحظه، هیچ چیز در عالم نمیتواند به او صدمه بزند. نگاهی خفتبار به ایهان انداخت و منتظر ماند تا ببیند او چه میکند.
ایهان دستانش را در هم قفل کرد و تمرکز نمود. وردها بر زبانش جاری شدند: «تزلزل مکان در تعمد عمل، در آیینه گور!»
بلافاصله، دیسکهای درخشان مانند ظرفهای شیشهای شکستند و به هزاران تکه تبدیل شدند. تکههای ریز در هوای اطراف پخش شدند و فضا را ذرات کوچک و طلایی دیسکها پر کرد.
ناگهان ایهان در مکان یکی از ذرات نورانی که در سمت راست اوریون بود، ظاهر شد و لگدی به پهلوی او زد. اما چشمش از آنچه میدید، گرد شد. اوریون رو برگردانده بود و داشت به او نیشخند میزد، اما مشکل بزرگتری نمایان بود — دست اوریون در حال ترمیم شدن بود.
اوریون با دست چپ، پای ایهان را گرفت و او را همچون گربهای به کناری پرتاب کرد. ایهان با سرعتی سرسامآور پرتاب شد، اما در لحظه آخر، جای خود را با یکی از ذرات نورانی در فاصلهای امن از اوریون تعویض کرد.
همزمان، صدایی آشنا به گوشش رسید — صدای روشن شدن تیغههای سینتتیک پلاسمایی...
ایهان بدون لحظهای تفکر، جادویی شرطی اجرا کرد: «عدالت حاکم، کوری محکوم در نبرد مغموم و مغضوب!»
چشمان ایهان سیاه شد. او به مدت یک دقیقه، برای کور کردن حتمی اوریون، خود را کور کرده بود. جادوهای شرطی فقط در صورت ابطال شرط، باطل میشدند. شرط ایهان، کوری خودش در ازای کوری اوریون بود. تنها راه دور زدن این طلسم، این بود که اوریون به هر نحوی بینایی ایهان را بازگرداند.
اما چیزی که ایهان در بعد جادو آموخته بود، به او میگفت که جادویی که انسان میسازد، با جادوی خود جادوگران تفاوت دارد و این دو از جادوهای یکدیگر بیاطلاعاند. ایهان، به امید اینکه اوریون نیز بیاطلاع باشد، طلسم را اجرا کرده بود.
برای اینکه هدفی کور و ثابت نباشد، شروع به تلهپورت کردن خود در نقاط نورانی تصادفی در اطراف اوریون کرد تا حواس او را پرت کند. باقیمانده مانایش را در ذهنش متمرکز نمود و پیام تلهپاتی به کاپیتان فرستاد: «اوریون موقتاً کوره، من هم همینطور! تویی و اوریون، این گوی و این میدان!»