
مشخصا اینطور نبود.
همه چیز اکنون آغاز شده بود.
صدای خنده سردش، از تمام جهات میپیچید، انگار که تمام سنگ و دیوارههای غار را به تسخیر خود درآورده بود. هر سلول در مغزم، تمام سیستمهای هشدار، فریاد خطر سر میداد.
بیست و هفت سنسور پیشرفتهی گرمایی، بیومتریک و کوانتومی زرهام همزمان در حال جستجوی محیط بودند. تصاویر هولوگرافیک با دقتی نانومتری به مغزم مخابره میشد، اما نتیجه یکسان بود: هیچ.
«پردازش الگوی صوتی - منبع صدا: نامعلوم - الگوی پخش: نامنظم - ساختار: غیرطبیعی»
میدانستم این تلهای روانی است. میدانستم نباید گول بخورم. اما فرصت را نیز نمیتوانستم از دست بدهم. اوریون بلکوود، سومین جادوگر سطح هفت ثبتشده در تاریخ و ماهرترین استاد جادوی ذهنی، اکنون در مقابل من بود - یا دستکم، پیکر به ظاهر بیجانش.
با احتیاط، در حالی که هر لحظه آمادهی فعالسازی سیستمهای دفاعی بودم، به سمت تاریکی قدم برداشتم. میدانستم که ضربهی قبلی، با تمام قدرتش، نمیتوانست برای از بین بردن یک جادوگر سطح هفت کافی باشد. حتی برای جادوگران سطح شش، چنین ضربهای تنها میتوانست آسیبی موقت وارد کند.
صدای مکانیکی قدمهایم، ناشی از حرکت میکروموتورهای کربن-تیتانیومی در هر پا، در ارکست خندههای مداوم او گم میشد.
دروغ چرا، مو بر تنم سیخ شده بود. تمام وجودم، ترس را فریاد میزد. اما نمیتوانستم تنها امید بشریت برای متوقف کردن بلکوود را فدای ترس شخصیام کنم.
این مسئولیت مقام من بود. بار سنگینی که بر دوش من، کاپیتان سارا ونیسا، تنها انسان سازگار با پروژهی «گرگافکن» سنگینی میکرد. مسئولیتی که با هر قطره خون، با هر نفس آمیخته بود.
افکارم را متمرکز کردم و با فرمان عصبی، جریان بیشتری به پاهایم فرستادم.
و اکنون در کنار پیکر به بیجان اوریون بودم - نه تنها یک جادوگر سطح هفت، بلکه مهمترین عضو محفل سرخ، گروهی که خواهان برتری مطلق جادوگران بر گونه انسان بودند.
سیستم توموگرافی اشعه ایکس و اسکنر فازی زرهام را فعال کردم. میخواستم پیش از هر اقدامی، از وضعیت درون بدن او را بررسی کنم: «ساختار اسکلتی: سالم - عملکرد حیاتی: ضعیف - فعالیت اندام پردازشی: غیرعادی، الگوی نوسانی مشکوک»
خطر نکردم و تصمیم گرفتم با حرکت پاهایم، بدنش را به سمت خود برگردانم. برای رویارویی با چهرهی او آماده نبودم، چهرهای که تصور میکردم با آن لبخند وحشتناک، از گوش تا گوش کشیده شده است.
موتورهای هیدرولیکی پیشرفتهی پاهایم شروع به کار کردند. سنسورهای فشارسنج زره گزارش دادند: «نیروی مقاومت: ۱۳۱۲ کیلوگرم» - وزنی معادل یک تن و سیصد کیلوگرم برای بدنی که باید بیجان میبود؟
لرزشی ناخواسته در ستون فقراتم پیچید. خدای من، چرا من باید اولین انسانی باشم که با یک جادوگر سطح هفت میجنگد؟ تمام مبارزات پیشین، تمام آن افسانهها و داستانها، همگی در برابر جادوگران سطح شش یا پایینتر بودند.
با ضربهی پایم، پیکرش چرخید و اکنون توانستم چهرهاش را ببینم. صورتی کثیف، با تنها اثری کوچک از ضربهی قبلیام - خراشی سطحی و لایهای از گرد و خاک.
به نظر بیجان میرسید، چرا صدای خندهاش همچنان گوشهایم را میآزرد؟ چرا تک تک اجزای بدنم فریاد میزد: فرار کن؟
نگاهی به اطراف انداختم تا شرایط را بررسی کنم، اما ناگهان نوری که از پایین به سمت چشمانم درخشید، باعث شد با دستور عصبی سریع، هدف تمام سیستمهای تهاجمی زرهام را روی او قفل کنم.
چشمانش... چشمانش نوری کهربایی و کور کننده منتشر میکردند، نوری که حتی از پس فیلترهای پیشرفتهی کلاهخود زرهام که قادر بودند تصویر انفجار هستهای را بدون آسیب به شبکیهی چشم منتقل کنند، به سختی قابل تحمل بود.
خواستم سیستمهای صوتی زرهام را فعال کنم و او را تهدید کنم، التماس کنم، هر چیزی - اما ناگهان، بدون هیچ هشداری، بدون هیچ علامتی از نفوذ، بدون فعال شدن هیچیک از هفت لایهی محافظ ذهنی زرهام، حس کردم که کنترل بدنم را از دست دادهام.
صدایی در ذهنم طنین انداخت، صدایی که انگار از اعماق تاریک جهان میآمد:
نگاهم کن...
چشمان سرخ و خونآلودش به سمت چپ چرخید، و من، گویی عروسکی بیاراده، در همان جهت چرخیدم. تمام سیستمهای کنترل عصبی زرهام، تمام ۵ لایهی محافظتی ضدجادو، بیاثر شده بودند.
همزمان با چرخش سرم، تنها برای صدم ثانیهای، او را دیدم - اما نه در مقابلم، بلکه معلق میان زمین و آسمان. هالهای از نور کهربایی او را احاطه کرده بود، انرژیای فراتر از محدودهی اندازهگیری سنسورهای پیشرفتهی زرهام. مانند خورشیدی کوچک که در قلب غار شکل گرفته بود.
و سپس، پیش از آنکه حتی سیستمهای هشدار اولیهی زرهام فعال شوند، ضربهای کوبنده مرا در بر گرفت.
هزاران گزارش همزمان از تمام سنسورهای زرهام ذهنم را پر کرد:
«هشدار بحرانی: آسیب ساختاری در لایهی خارجی»
«هشدار بحرانی: افت فشار در ستون هیدرولیک سه»
«هشدار بحرانی: نفوذ انرژی نامشخص به لایهی دوم محافظ»
چشمانم از شدت درد بسته شد و گوشهایم صفیری بلند کشید. حتی از پس لایههای حفاظتی زره، میتوانستم گرمای سوزانندهی ضربه را حس کنم، گرمایی که تا مغز استخوانم نفوذ میکرد.
سپس گزارشهای جدید با سرعتی سرسامآور به ذهنم سرازیر شدند:
«نقص عملکرد در میکرورانشگرهای هشت و نه»
«از دست دادن کنترل تعادلی»
«انحراف در سیستم ناوبری»
احساس کردم بدنم همچون توپ راگبی در فضا معلق شده است.
.
.
.
با صدای کرکنندهی هزاران هشدار و تزریق خودکار داروی ضدبیهوشی، پس از چهار ثانیه بیهوشی، دوباره به هوش آمدم.
صدای سیستم با خش خش ضعیفی به گوشم رسید:
«گزارش وضعیت بحرانی: شکستگی در سه استخوان شناسایی شد - خونریزی داخلی در ناحیهی کلیهی چپ به دلیل پارگی غشای بیرونی»
متوجه شدم ضربهای معادل 21.6 کیلو نیوتن به بدنم وارد شده است.
تنها به لطف سه لایهی بینظیر از سرامیکهای نانوکامپوزیت و نانوشتابدهندههای ضدنیرو، هنوز زنده بودم.
با اینحال، حتی نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. تمام سیستمهای حرکتی یا آسیب دیده بودند یا در حال بازیابی. دود و خاک برخاسته از ضربه، مانند پردهای ضخیم، دیدم را محدود کرده بود.
پس از آن ضربهی غافلگیرکننده که بدون هیچ هشداری از سوی سیستم وارد شده بود، دیگر نمیتوانستم به آنها اعتماد کنم. در برابر اوریون بلکوود، تمام دانش و فناوری بشری گویی بازیچهای بیش نبود.
نمایشگر، سطح بازدهی را تنها ۴۰ درصد از ظرفیت راکتور نشان میداد
نمیتوانستم بیشتر از این زمان را هدر دهم. مرگ، چون شبحی سیاه، در اطرافم میچرخید، و این تنها فناوری بشریت بود که میان من و نابودی فاصله انداخته بود.