
...و تنها ارادهی آهنین من و فناوری پیشرفتهی بشریت بود که میان من و نابودی فاصله انداخته بود.
تایمر بازیابی سیستمهای حرکتی و ترمیم آسیبهای بدنه روی نمایشگر هولوگرافیک درون کلاهخودم ظاهر شد؛ هفت دقیقه و سیزده ثانیه. هفت دقیقه روی استخوانهای شکسته؛ هفت دقیقه در برابر موجودی که میتوانست با اشارهای زمین را بشکافد.
میکروپمپهای زره با صدایی خفیف فعال شدند و جریانی از نانو-آنالژزیکهای پیشرفته را به سیستم عصبیام تزریق کردند. هشداری در گوشه نمایشگر چشمک زد: «هشدار: استفاده مداوم از سرکوبکنندههای درد ممکن است منجر به آسیب عصبی دائمی شود.»
با فشاری که به زانوهایم آوردم، زره با صدای نالهوار فلزی از زمین کنده شد. دنیا دور سرم چرخید و لکههای سیاه جلوی دیدگانم را گرفت — سیستم عصبیام با هر سیگنال فریاد میکشید که چند استخوان دنده شکستهاند و در ناحیه لگن آسیبی جدی وارد شده است.
امواج جادویی با حرکت دست اوریون کنار رفتند و غبار نبرد چون پردهای شکافته شد. او آنجا بود — بدون کوچکترین اثری از آسیب — با چشمانی که همچون کورههای مذاب میسوخت.
صدایش، سرد و روحسوز، در فضای غار طنین انداخت:
لبخندی زد که تمام وجودم را به لرزه انداخت.
در تمام نبردهایم، حتی با نیمی از توانم، طعم شکست را نچشیدهام. گمانم این اولین بار باشد که یک جادوگر قرار است قدرت آزادشدهی مرا ببیند.
با حالتی از غرور و خشم فریاد زدم:
هالهای از انرژی کهربایی-سرخ دورش شکل گرفت.
نمایشگر زمان: چهار دقیقه و بیست و هفت ثانیه تا بازیابی کامل.
بیش از این نمیتوانستم وقت بخرم. با فرمان عصبی، شمشیرهای پلاسمایی را از غلاف بیرون کشیدم — تنها سلاح قابل استفاده تا زمان بازیابی سیستم. تیغههای دوقلوی آبی-بنفش در فضای نیمهتاریک غار درخشیدند.
پنجاه متر فاصله میانمان بود، اما حضور سهمگینش تمام اکسیژن فضا را میبلعید. امواج جادوییاش چون اقیانوسی از نفرت و قدرت، مرا در خود غرق میکرد.
دستانش را آرام از کنارههایش بالا آورد. هالهای از انرژی متراکم — چیزی که در هیچ نبردی نظیرش را ندیده بودم — دور انگشتانش شکل گرفت؛ مارپیچهایی از نور سرخ و سیاه که قوانین فیزیک را به سخره میگرفتند.
او نیز برای مبارزه در فاصله نزدیک آماده میشد.
آرام به سویش گام برداشتم، تمام تلاشم را میکردم تا نشانهای از ضعف و آسیب در حرکاتم نباشد، اما هر قدم عذابی بود جانکاه.
اوریون در ارتفاعی کوتاه از زمین معلق شد؛ دعوت تلویحی مرا برای نبرد تن به تن پذیرفته بود.
سرعتم را افزایش دادم — غریزهام میخواست رانشگرها را فعال کند، اما پیام قطعی سیستم یادآوری کرد که هنوز غیرفعالاند.
دو دقیقه مبارزه در تاریکی، با برتری مطلق جادوگر.
از زمانی که پا به میدانهای نبرد گذاشته بودم، چنین ترکیبی از وحشت و شور را تجربه نکرده بودم. ده متر تا درگیری فاصله داشتم و باید انتخاب میکردم.
به چشمانش خیره شدم — همان چشمانی که بیست و سه سال پیش، در روزی که تمام زندگیام را از من گرفتند، دیده بودم.
فریاد زدم: «هیچوقت چشمانت را فراموش نکردم، اوریون!»
شمشیر سینتتیک-پلاسمایم شعلهای سرخ گرفت، انعکاسی از خشم درونم. دستان اوریون به بالا آمد، هالههای جادوییاش را با حرکتی پیچیده در هم آمیخت و به سویم پرتاب کرد.
زمان، آهسته شد.
روی زمین سُر خوردم، در یک صدم ثانیه چرخیدم، شمشیر را مایل گرفتم و به سوی گردنش ضربه زدم — حرکتی که قرار بود پایاندهنده باشد.
دستانش را با سرعتی غیرممکن بالا آورد و با تنها دو انگشت، ضربه قویترین شمشیر ضدجادوی بشریت را متوقف کرد.
دست دیگرش را در مسیری ۳۶۰ درجه چرخاند و از بالا به سمت سرم آورد؛ شمشیر دوم را کشیدم و با پهنای قبضهاش، حمله را دفع کردم. جرقههای آبی و سرخ در نقطه برخورد جادو و فناوری منفجر شدند.
سرش را با حرکتی غیرطبیعی، همچون جغدی، چرخاند. صفیری کرکننده از گلویش برخاست و پشت هر فرکانس صوتی، خنجری از نور فیروزهای به سویم شلیک شد — دیواری از مرگ به سمتم میآمد.
آنقدر تجربه داشتم که مانور «دیوار تایتان» را بدون کمک حافظه حرکتی سیستم اجرا کنم. تکتک ضربهها را با حرکتی روبهجلو جاخالی دادم — پیچ و تابخوران در مسیری مارپیچ به پنج متریاش رسیدم.
شمشیر پلاسمایی را برای اجرای فرم حمله «گرداب دریا» به دو نیم جدا کردم و با دو دست و حرکتی چرخشی به سویش یورش بردم.
در لحظه برخورد اولین ضربه، صدای بریده شدن گوشت تنش را شنیدم، اما در کسری از ثانیه به مه غلیظی بدل شد و از میانش گذشتم — توهمی جادویی!
پشت سرم، ذرات غبار با سرعتی هراسانگیز کنار هم جمع شدند و اوریون، با هالههایی شمشیروار از جادو، دستانش را از کنارهها به سمت پهلوهایم کشید.
شمشیرها را به پایین گرفتم و با چرخشی خارقالعاده سریع، جلوی حرکت دستانش را درست در چند سانتیمتری بدنم گرفتم. تکتک عضلات بازوانم فریاد درد میکشیدند. بدون کمک نانوموتورهای حرکتی لباس، تنها چند ثانیه میتوانستم در این حالت دوام آورم.
فقط ده ثانیه مقاومت لازم بود.
هر لحظه فاصله دستانش با بدنم کمتر میشد...
پنج ثانیه.
صدای کشیده شدن و ناله آهنی لباس آغاز شد — نشان از رسیدن دستان جادوییاش به لایه بیرونی زره. هشدار سیستم در گوشم پیچید: «هشدار: نفوذ به لایه بیرونی لباس.»
سه.
دستانش نخستین لایه سرامیک را همچون کاغذ پاره کرد.
دو.
حرارتی سوزان از لایه محافظ گذشت و پوستم را لمس کرد.
یک.
ناگهان، تمام نمایشگرهای زره با نوری آبی روشن شدند. صفوف اعداد و نمادها به سرعت روی صفحه حرکت کردند. صدای هوش مصنوعی اعلام کرد: «بازیابی سیستم کامل شد. راکتور در حالت بهینه. سیستمهای حرکتی: آماده. رانشگرها: فعال. سپرهای دفاعی: شارژ شده. سلاحهای هجومی: آماده شلیک.»
ورق برگشت.
فریاد کشیدم: «تازه شروع شده!»
با قدرت هیدرولیک احیاشده، دستانش را آرامآرام به عقب راندم و همزمان، سلاحهای لیزری تقویتشده با راکتور هستهای را به سمت هدف نشانه رفتم.
خواست حرکت کند، اما اینبار من او را در دام انداخته بودم. پرتوهای لیزر همچون رعد از زرهام خارج شدند و با دقتی میکرومتری به هدف برخورد کردند. فریاد سوختن پوستش غار را به لرزه انداخت.
از دهانش هالهای عظیم از جادو به سمت سرم نشانه رفت — اینجا بود که رهایش کردم و با سرعتی غیرقابل تصور، با کمک رانشگرها خود را عقب کشیدم.
چیزی نمانده بود بهدلیل نقص در رانشگر هشت، به زمین بخورم، اما پنلهای ضدجاذبه اکنون شارژ شده بودند.
بشریت در دهههای گذشته، رابطه میان میدانهای مغناطیسی و الکتریکی را کشف کرده و بر آن مسلط شده بود. اما با اتحاد دانش کشورها، در نهایت رابطه میدان جاذبه با دو میدان دیگر نیز کشف شد — پنلهایی که با مصرف نیروی الکتریکی، میدانی مغناطیسی ایجاد میکنند که در محدودهاش، جاذبه زمین را خنثی میسازد.
تمام شرایط را مجدد بررسی کردم. گزارش سیستم نشان میداد: «راکتور با بازده ۸۹ درصد در حال کار. آسیب ساختاری به ۴۰ درصد کاهش یافته. سیستمهای سلاح: کاملاً فعال. نانورباتهای ترمیمی: در حال بازسازی لایههای آسیبدیده.»
راکتور، با تغذیه از نیتروژن هوا، نیروی کافی را تأمین کرده بود. وقت آن بود که برای اولین بار، از فرم نهایی «اسرافیل پایانی» استفاده کنم — فرمی که برای چنین شرایطی طراحی شده بود؛ استفاده همزمان از تمام تاکتیکهای هجومی و فرمهای ثبتشده در حافظه حرکتی لباس و تمام سلاحهای هجومی!
تمام عمرم منتظر این لحظه بودم.
فریاد زدم: «دقیقاً بیست و سه سال پیش، دنیا برای اولین بار شاهد حضور تو در یکی از بزرگترین شهرهای جهان بود! میدانی وقتی تصمیم گرفتی آن آیین باستانی را اجرا کنی، من چند سالم بود؟»
پوزخندی زد: «همان که شارون را به دنیای شما احضار کردم؟ همان اژدهای دوستداشتنی که باعث انقراض چندین گونه هوشمند در تمام هستی شد؟ برایم اهمیتی ندارد.»
«من دقیقاً در آن زمان شش ساله بودم، و تو برای آن آیین، تمام انسانهای بالغ آن محدوده را تسخیر کردی و پیشکش شارون کردی. با چشمان خودم دیدم چطور والدینم با پای خود به دهان آن موجود رفتند. هیچوقت یادم نمیرود چطور در آن لحظه میخندیدی و با چشمانت آنها را دنبال میکردی.»
لحظهای سکوت برقرار شد و بعد صدایش در ذهنم پیچید: «میخواهی برای نکشتنت تشکر کنی؟ لازم نیست. میتوانی به عنوان قدردانی، همین حالا تسلیم شوی و با افتخار مقابلم بمیری.»
خشمی چون آتشی سرد در وجودم زبانه کشید: «حس انتقام هیچوقت از وجودم بیرون نرفت و تمام عمرم را برای این لحظه زندگی کردم.»
و با فرمان عصبی نهایی، آخرین برگ برنده خود را رو کردم: «حالت اسرافیل پایانی، فعال!»
هالهای از انرژی آبی-سفید زرهام را در برگرفت. نانوماشینها با سرعتی سرسامآور شروع به بازآرایی ساختار زره کردند. صدای هوش مصنوعی اعلام کرد: «تمام پروتکلهای ایمنی غیرفعال شد. شارژ سلاح تا ۵۰۰ درصد ظرفیت مجاز. احتمال آسیب دائمی به راکتور: ۸۷ درصد. احتمال بازگشت سالم میزبان: ۱۲ درصد.»
من آماده بودم. حتی اگر این آخرین نبردم باشد.