ویرگول
ورودثبت نام
تونی
تونییک عدد تونی استارک گیر افتاده در خط زمانی وحشتناک
تونی
تونی
خواندن ۶ دقیقه·۸ ماه پیش

نبرد در ورای زمان - پارت4

...من آماده بودم. حتی اگر این آخرین نبردم باشد.

خواست جمله‌ای بگوید اما فرصت نکرد. موج هوشمند سیستم حرکتی به مغزم فرمان داد و در یک هزارم ثانیه، نانوموتورهای حرکتی لباس با کدهای پیچیده‌ی رمزنگاری شده فعال شدند. از لایه‌های واقعیت محو شدم، طوری که حتی چشمان اوریون، آن جادوگر سطح هفت، نتوانست حرکتم را دنبال کند.

دو موشک بیم نایت با پوشش نانوکامپوزیت ضدجادو را همزمان از جهات مختلف شلیک کردم. سیستم تسلیحاتی، قدرت تخریبی معادل موشک‌های سنگرشکن تایتانیوم-دلتا که توانایی نفوذ به لایه‌های زیرین زمین تا عمق بیست و چهار متر را داشتند، در هر کدام بارگذاری کرده بود.

سرعتم از دیوار صوت گذشت و به ماخ ۱.۸ رسید. میکروپمپ‌های بیونیک لباس با فشار هوشمند، جریان خون را در سراسر بدنم تنظیم می‌کردند تا از لخته شدن خون در رگ‌ها و بیرون زدن چشم‌هایم از حدقه جلوگیری کنند. در عین حال، پوشش آنتی-گراویتونی داخلی، فشار گریز از مرکز را خنثی می‌کرد.

موشک‌ها با سرعت ۱۲۰۰ متر بر ثانیه به سمتش پرواز می‌کردند و او، با آن تکبر همیشگی، همچنان بی‌حرکت ایستاده بود. غرور کهن او، همان غروری که باعث نابودی تمدن‌های بی‌شماری شده بود، خشمم را شعله‌ورتر می‌کرد.

برخورد موشک‌ها، سطح زمین را به عمق دوازده متر شکافت. ستون عظیمی از غبار و سنگ، همچون فوران آتشفشانی باستانی، به سمت سقف غار پرتاب شد. سنسورهای کوانتومی زره، علی‌رغم اختلال‌های جادویی، حضور او در نقطه‌ی صفر انفجار را تأیید کردند.

در صفحه نمایش هولوگرافیک درون کلاهخود، پیام هشدار نمایان شد: "ثبت منبع عظیم جادویی در حال شکل‌گیری. احتمال حمله‌ی متقابل: ۹۸.۷ درصد."

نباید اجازه می‌دادم قدرت جادویی‌اش را متمرکز کند. رانشگرهای کوانتومی با فرمان عصبی فعال شدند و بدنم با شتابی معادل ۸g به جلو پرتاب شد. از میان غبار و سنگ، همچون اژدهایی خشمگین که از میان مذاب‌های آتشفشان می‌گذرد، به سمتش یورش بردم و فرم مشت ابوالهول را اجرا کردم - تکنیکی باستانی که با فناوری پیشرفته‌ی قرن بیست و سوم تلفیق شده بود.

جاخالی داد. حرکتی زیبا و محاسبه شده که نشان از قرن‌ها تجربه‌ی نبرد داشت. چرخید و چشمانش در هم رفت - نشانه‌ای آشکار از اینکه تمرکزش برای اجرای آیین جادویی مختل شده بود.

شمشیرهای کهربایی نیمه‌نامرئی‌اش را احضار کرد - سلاح‌هایی که از انرژی خالص اتر ساخته شده بودند. از فاصله‌ی شش متری، ضربه‌ای به سمتم نواخت. شمشیرهایش، برخلاف قوانین فیزیک کلاسیک، همچون موجوداتی زنده کش آمدند تا به من برسند.

با استفاده از الگوریتم‌های پیش‌بینی‌کننده، مسیری منحنی را محاسبه کردم و با زاویه‌ای غیرقابل پیش‌بینی به سمتش جهیدم. همزمان شمشیر پلاسمایی را فعال کردم - تیغه‌ای از انرژی متراکم که در دمای ۵۰,۰۰۰ کلوین می‌سوخت. از بالا بر او نازل شدم، درست مانند صاعقه‌ای که از آسمان فرود می‌آید.

شمشیرهایش در یک آن محو شدند و سپری عظیم از جادو و انرژی مطلق، مانند گنبدی نیلگون، از زمین به بالا کشیده شد. برخورد شمشیر پلاسمایی با سپر جادویی، صدایی مهیب و گوش‌خراش ایجاد کرد که امواج صوتی آن با فرکانسی بیش از ۱۴۰ دسیبل در تمام غار پیچید. موج ضربه، هر دویمان را به عقب پرتاب کرد.

تمام حرکاتم با رانشگرهای پیشرفته تقویت شده بود. سرعتم اکنون نه تنها با او برابر، بلکه از او پیشی گرفته بود. نمی‌خواستم لحظه‌ای فرصت برای بازیابی به او بدهم. خشم، همچون آتشی سوزان، جلوی چشمانم را گرفته بود و هاله‌ی لباسم به سرخی خون مایل شده بود.

فرم اسرافیل پایانی، سلاح نهایی من، از احساسات و هیجان میزبان انرژی می‌گرفت. هر چه مبارزه سخت‌تر و شدیدتر می‌شد، قدرت لباس افزایش می‌یافت - اما این دو لبه‌ی بُرنده، نقطه ضعف بزرگی نیز محسوب می‌شد. احساسات منفی مانند غم، اندوه، و خاطرات تلخ گذشته می‌توانستند سیستم را تا حد توقف کامل ضعیف کنند.

در صفحه نمایش تاکتیکی، موقعیت چهار پهپاد نانوتکنولوژیک را رصد کردم. یکی از آنها به دلیل موج انفجار از کار افتاده بود، اما سه پهپاد دیگر همچنان فعال بودند - یکی درست روبروی او و دیگری بالای سرش مستقر شده بود.

زمان استفاده از فرم مبارزه آینه بی‌نهایت فرا رسیده بود - تکنیکی که سال‌ها از آن استفاده نکرده بودم. نفسی عمیق کشیدم و فرمان اجرا را صادر کردم.

تلپورت!

میدان کوانتومی ژنراتورهای مینیاتوری، ذرات بدنم را در یک آن جابجا کردند. درست روبرویش ظاهر شدم و با لگدی تقویت‌شده که نیرویی معادل دو تن را آزاد می‌کرد، به پاهایش ضربه زدم. تعادلش به سمت زمین از دست رفت.

تلپورت!

این بار در بالای سرش ظاهر شدم. همچون شهاب‌سنگی که از آسمان فرود می‌آید، به سمتش سقوط کردم. دو شمشیر پلاسما را در هوا ادغام کردم و با هدف‌گیری سرش، پرتاب کردم و خودم نیز به دنبال آنها حرکت کردم.

درست زمانی که می‌خواست جاخالی دهد، با استفاده از سیستم پیش‌بینی هوشمند، مسیر حرکت شمشیر را با چرخشی سریع دستانم در جهت فرار او تغییر دادم. قدرت میدان جاذبه بین پهپادها و شمشیرها را افزایش دادم.

تماس!

شمشیر با دقتی میلی‌متری به کتف چپش برخورد کرد و او را به زمین میخکوب کرد. رانشگرها را به حداکثر قدرت رساندم و با لگدی از آسمان، به دسته شمشیر ضربه زدم و همچون چکشی که بر میخ فرود می‌آید، فشار را افزایش دادم.

صدایی که از گلویش خارج شد، چیزی فراتر از دنیای مادی بود - نه فریادی انسانی، بلکه ناله‌ای از عمق هستی که هرگز در زندگی‌ام نشنیده بودم.

در یک آن، از زیر دستانم غیب شد، اما چیزی جا گذاشت که برق پیروزی را در چشمانم جاری کرد - دست چپش را از کتف جدا کرده بودم. موفقیتی بزرگ در نبرد با موجودی که قرن‌ها شکست نخورده بود.

قدرت لباس اکنون به ۲۳ برابر حالت معمول رسیده بود و دمای سیستم به حدی بالا رفته بود که هاله‌ای از بخار آب، اطراف زره را در بر گرفته بود. هرگز با چنین شدت و حرارتی مبارزه نکرده بودم.

شمشیر را از زمین بیرون کشیدم و صدای بخار شدن آن مایع سیاه - که به ظاهر خون او بود - در گوشم پیچید. بوی عجیبی، ترکیبی از گوگرد و فلز سوخته، فضای غار را پر کرد - نشانه‌ای از موفقیت این ضربه.

صدایش با لرزشی نامحسوس در فضای غار طنین انداخت. چرخیدم و پشت سرم را نگاه کردم.

اوریون، با دست راست بر کتف چپش، ایستاده بود. هاله‌ای سبزرنگ از انرژی جادویی اطراف زخمش را احاطه کرده بود و به وضوح در تلاش برای بند آوردن خونریزی بود.

"پس می‌خواهی بازی کنی..."

در یک لحظه، هزاران گزارش سیستم روی صفحه نمایش ظاهر شد: "نفوذ ذهنی شناسایی شد. سطح ناشناخته! عدم توانایی مقابله با نفوذ ناشناخته. مکعب زوزه گرگ در حال شارژ..."

محیط غار به تدریج با مه غلیظی پوشیده شد و نور به سرخی آتش گراییدم. فضایی آشنا و در عین حال وحشتناک در برابرم شکل گرفت.

"اینجا برایم آشناست..." زمزمه کردم، در حالی که سعی داشتم با حمله ذهنی مقابله کنم. "نه، نه، این خوب نیست!"

چشمانم را بستم. نمی‌خواستم آن صحنه را دوباره ببینم.

صدایش با قدرتی فراطبیعی در ذهنم پیچید: "چشمانت را باز کن و با من بیا، می‌خواهم آن لحظه باشکوه را نشانت دهم."

چشمانم، بدون اختیار من، به زور گشوده شدند. اگر بیشتر مقاومت می‌کردم، پلک‌هایم پاره می‌شدند.

خانواده‌ام، در مقابل چشمانم ظاهر شدند. خودم را دیدم که با گریه سعی داشتم آنها را متقاعد کنم از خانه بیرون نروند. من تنها شش ساله بودم، کودکی معصوم که نمی‌توانست قبول کند والدینش تسخیر شده‌اند.

با لگد پدرم به کناری پرت شدم و با چشمانی خیس از اشک، گذرشان را به سمت شارون، آن موجود هولناک، تماشا می‌کردم...

داستانداستانکعلمی تخیلیداستان علمی تخیلیرمان علمی تخیلی
۸
۰
تونی
تونی
یک عدد تونی استارک گیر افتاده در خط زمانی وحشتناک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید