ویرگول
ورودثبت نام
تونی
تونییک عدد تونی استارک گیر افتاده در خط زمانی وحشتناک
تونی
تونی
خواندن ۷ دقیقه·۸ ماه پیش

نبرد در ورای زمان - پارت7 (پایان نبرد)

نمایشگرها روشن شدند و فضای تاریک کلاه را به رنگ آبی درآوردند. صدای سرد و بی‌روح سیستم در گوشم پیچید:

"گزارش وضعیت: تعمیر نامعتبر و موقتی تثبیت‌کننده، خروجی راکتور هسته را به زیر ۴۰ درصد کاهش داده است."

عالی شد! با خودم فکر کردم، طعنه‌ای تلخ در ذهنم نشست. اوریون در میان آسمان و زمین معلق بود و من حتی مطمئن نبودم با این بازدهی ناچیز راکتور و محدودیت سیستم‌های حرکتی بتوانم به او برسم.

دستور حرکت دادم و با تأخیری که نشان از عدم پایداری زره داشت، سرعت گرفتم. لرزش خفیفی در اتصالات حس کردم که زمزمه‌های شکست را در گوشم نجوا می‌کرد.

پسرک مدام در حال جابجایی در نقاط نامشخص و غیرثابت بود و اوریون در هر لحظه منشأ مانای او را حس می‌کرد. می‌دیدم که زمین زیر پای جادوگر به ستونی متحرک از سنگ تبدیل می‌شد - ستونی که اگر قوی‌ترین نسل زره‌های هجومی هم آنجا بود، احتمالاً نابود می‌شد.

باید هر منشأ جادویی را غیرفعال کنم.

اوریون با آن چشم‌های مهر و موم شده‌اش، منشأ جادو را سریع‌تر از چشم‌های بینا شناسایی می‌کرد. با تصمیمی که می‌دانستم دیوانگی است، سپرهای ضدجادو را غیرفعال کردم. ریسک‌هایی که در این نبرد کرده بودم سر به فلک کشیده بود؛ این هم رویش.

رانشگرهای کتف و پاهایم را روشن کردم و با ضربه‌ای محکم با کف پایم به زمین، از جا برخاستم. سیستم مسیر پیش رو را با این شتاب حرکت و زاویه پیش‌بینی کرد و متوجه شدم که اصلاً برای رسیدن به اوریون کافی نیست.

با حرکتی از سر استیصال، تمام انرژی‌های اضافی که در سایر بخش‌های زره مورد استفاده بود را غیرفعال کردم و تمام توان را روی رانشگرها متمرکز کردم. ناگهان در یک لحظه، چون صاعقه‌ای به سمتش پرتاب شدم، ولی همچنان او در ارتفاع مطلوبی نبود. سرعت زیاد بود و فرصت نمی‌شد از شمشیر استفاده کنم. باید او را به زمین می‌کشاندم - به قلمرو ما انسان‌ها.

از زیر پایش در حال عبور بودم که با تمام توان نانوموتورهای دست و ساعدم، پاهایش را گرفتم. متوجه حضورم نشده بود - غرورش کورش کرده بود.

رانشگرها را در خلاف جهت چرخاندم و پنل ضدجاذبه را به صورت معکوس فعال کردم تا با شتاب گرانشی چندبرابر به سمت زمین سقوط کنیم. طوری به زمین کوبیده شدیم که انگار موشک‌های هواپیمای تایتان فایتر به هدفی روی زمین اصابت کرده بود.

غبار اطراف مانع دید بود، اما حضور سنگین مانای او را حس می‌کردم - مانند امواجی که به ساحل هستی‌ام می‌کوبید. شمشیرهایم را کشیدم و به سمتش، مانند ببری که یک روز کامل منتظر شکارش بوده، جهیدم.

نمی‌دانستم این نبرد چه زمان و با پیروزی چه کسی به اتمام می‌رسد، ولی ادامه می‌دادم - به امید پیروزی، همان امیدی که باعث شد ما انسان‌ها بتوانیم در کمال ضعف جلوی جادوگرانی چنین قدرتمند زنده بمانیم و مبارزه کنیم.

فاصله‌ام با او کم شد. شمشیرهایم را در جهت عکس چرخاندم و به پشت گرفتم. سرعت رانشگرها را زیاد کردم و فرم هجوم افعی را اجرا کردم - رقص مرگباری که از اولین مبارزان انسان با جادوگران به یادگار مانده بود.

از کنارش طوری گذشتم که گویی زمان به توقف رسیده بود. شمشیرها را می‌دیدم که تا چند صدم ثانیه دیگر باید پهلویش را می‌شکافت و چشم‌های مهر شده‌اش را می‌نگریستم - چشمانی که بدون هیچ نگرانی و استرسی یکجا متمرکز شده بود.

حتی در این شرایط هم غرورش را حفظ کرده بود. قابل تصور نبود که چقدر قدرتمند است که چنین مغرور و به خودش مطمئن بود.

در همان لحظاتی که زمان برایم کند شده بود، گردنش را ۹۰ درجه با سرعتی باورنکردنی به طرفم چرخاند و با لبخند شیطانی وحشتناکش طوری نگاهم کرد که خواستم فریاد بزنم: اشتباه کردم!

ولی دیر شده بود. انگار زمان فقط برای من کند شده بود و حرکاتش به سرعت نور بود. همان دستی که باید قطع می‌بود را حرکت داد و با کف دستانش - بدون هیچ دستکش یا محافظی - پلاسمای شمشیرم را گرفت و از دستم کشید.

از کنارش پرتاب شدم و به سمت او برگشتم. چهره‌اش زودتر از من برگشته بود و خیره نگاهم می‌کرد - این یعنی حتی می‌توانست پیش از حرکت من، به من حمله کند.

به شمشیرم که باید در دست راستم می‌بود نگاهی کرد و با صدایی که انگار از اعماق تاریخ می‌آمد گفت: "شمشیر قشنگی است، ولی دیگر نیست." دستش را بست و شمشیر در برابر چشمانم خرد شد.

بله! خرد شد! شمشیری که برای مبارزه با جادوگران طراحی شده بود را با دستان بدون حفاظ گرفت و مانند تکه شیشه‌ای نازک خردش کرد!

اگر بیشتر از این با چنین موجودی می‌جنگیدم، مرگم حتمی بود. همانطور که چند دقیقه پیش به لطف آن پسرک جادوگر زنده مانده بودم. صبر کن، او کجاست؟ گفت چند دقیقه وقت دارم؟

سرم را چرخاندم تا پسرک را پیدا کنم. پلک اول! پلک دوم! پلک سوم را که زدم، چشم‌های اوریون دقیقاً چند سانتی کلاهم بود.

دیگر کار از ترس گذشته بود. جیغی از اعماق وجودم کشیدم و با حرکت‌های غیرارادی زره را به طرفی پرتاب کردم.

تا بخواهم بلند شوم، لگدی عجیب محکم و سنگین به سمت شکمم اصابت کرد. درست قبل از برخورد، سپرهای ضدجادو را فعال کردم، ولی با این حال به سقف غار پرتاب شدم.

خودت را جمع کن سارا. با خودم زمزمه کردم. نباید اینطور تحقیر می‌شدم. اوریون مغرور بود، ولی من هم دیگر نمی‌توانستم این حجم از شکست و حقارت را تحمل کنم. به هر قیمتی که شده باید ضربه‌ای به او می‌زدم - اگر نه برای پیروزی، برای حفظ غرور انسانی‌ام.

سعی کردم تلپورت کنم با پهبادها، اما سیستم خطا داد. مجبور بودم دوباره از پنل ضدجاذبه و رانشگرها استفاده کنم، اما می‌دانستم به کف زمین پرت می‌شوم.

تمامشان را روشن کردم و سعی کردم کنترل شده به زمین برسم. جای پاهایم روی زمین چاله‌ای به عمق ۴۰ سانت شکافت.

موفق شدم!

هیچ ایده‌ای برای حمله نداشتم. ناب‌ترین تکنیک‌های حمله‌ام را به راحتی خنثی می‌کرد.

اوریون به سمتم چرخید و خواست در جهتم شتاب بگیرد. شمشیر را در حالت دفاعی گرفتم و در ظاهر اعلام کردم آماده‌ام، ولی در باطن غرق در شک و تردید بودم.

شتاب گرفت و سمتم پرتاب شد. من هم کم نگذاشتم و رانشگرها را در امتداد یکدیگر با زاویه مورب روشن کردم و مانند رقص باله دورش چرخیدم - رقصی آتشین و مرگبار.

آن تک شمشیر در دست چپم را در حین همان چرخش، با حرکتی غریزی و طبق پیش‌بینی مسیر سیستم، به پشت گرفتم و در جهت عقربه‌های ساعت به هدف گردنش بردم.

درست حس کردم؟

اعلانی از طرف سیستم مبنی بر موفق بودن ضربه مشاهده کردم. برگشتم و همان صحنه‌ای که مدت‌ها منتظر دیدنش بودم را دیدم - شمشیر درست در گردنش جای گرفته بود.

نباید وقت را تلف می‌کردم. با لگدی تقویت شده به پشت زانوهایش، او را مجبور به زانو زدن کردم. شمشیر را از گردنش کشیدم و خواستم این‌بار درست در جمجمه‌اش فرو کنم.

هنوز اولین قطره خونش از شمشیر بخار نشده بود که سرش برگشت سمتم، نگاهم کرد و با صدایی که گویی از اعماق کهکشان می‌آمد گفت: "اگر جای تو بودم، هرگز چنین گستاخی‌ای نمی‌کردم."

حس کردم تمام وجودم می‌خواهد توبه کند از چنین کاری. تعلل نکردم و با اینکه دیدم مهر و موم چشم‌هایش برداشته شده است، سعی کردم شمشیر را در جمجمه‌اش فرو کنم، اما او به مه غلیظی تبدیل شد و نزدیک بود شمشیر به خودم بخورد.

سریع فاصله گرفتم و سعی کردم یکجا ساکن نباشم. خواستم اسم پسرک را فریاد بزنم، اما یادم نبود. سایه مرگ را درست در مقابلم حس می‌کردم.

کل غار را مهی غلیظ فرا گرفت، طوری که دیگر هیچ جا را نمی‌توانستم ببینم. صدای خنده‌اش هر ثانیه از نقطه‌ای به گوش می‌رسید - گویی همه جا بود و هیچ کجا نبود.

درست پشت سرم شنیدم که گفت: "این تکنیک باستانی مدت‌ها دست نخورده مانده بود. ارزشش را دارد که تو را بازی دهم."

شتاب گرفتم و از صدا دور شدم، ولی کسی پشتم نبود. تمام مه‌های غلیظ کم‌کم به سرخی مایل گشت و داشت به شعله‌های آتش بدل می‌شد.

دیگر مطمئن شدم که مرگم حتمی است. ناگهان تایمری روی صفحه‌ام پدیدار شد:

"آماده انتقال کوانتومی به مرکز اعزام گروهان: ۳ ۲..."

اوریون درست جلویم ظاهر شد و با چشمانی که حالا می‌دیدم سرخ و درخشان است گفت: "قدرت من را فراموش نکن."

"۱ تلپورت!"

چشم‌هایم را که به خاطر نور شدید بسته بودم، باز کردم. در محل اعزام اضطراری بودم، روی محل تلپورت.

پاهایم سست شد، زانوهایم خم شد و چشم‌هایم بسته شد. تنها چیزی که شنیدم، فریادهای مهندسان اعزام کوانتومی بود که اسمم را صدا می‌زدند.

داستانداستانکرمان علمی تخیلیعلمی تخیلیرمان
۸
۲
تونی
تونی
یک عدد تونی استارک گیر افتاده در خط زمانی وحشتناک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید