سه تا شمعدونی ها که خواهر بودن به ترتیب قد داشتن میرفتن که زیر نور لوستر خورشیدی آفتاب بگیرن. آلیس باز دوباره شیشه ریسه ای سبز جادوییش رو جا گذاشته بود. آقای صندلی با اون چشم های حسودش به سه خواهر نگاه کرد و پشت چشم نازک کرد. چشم دیدنشون رو نداشت. دلش میخواست اونم کوچیک و جمع و جور بود و میتونست زیر نور لوستر آفتاب بگیره. شیشه سبز جادویی بهش گفت انقدر حسود نباش آقای صندلی. اگه بخوای میتونم یه کاری کنم کوچیک و جمع و جور بشی. صندلی با یه غروری خاصی نگاهش کرد و هیچی نگفت. ته دلش میخواست کوچیک باشه. مثلا جای دستمال کاغذی یا حتی یه جاشمعی چوبی. بعدش به این فکر کرد که اگه جا شمعی باشه و توش شمع بزارن و داغ بشه و بسوزه چی؟ نه نه. اصلا دلش نمیخواست جاشمعی باشه. جای دستمال کاغذی هم خیلی بی معنی بود. یه سیگار برگ برداشت و روشن کرد. بعدش به شیشه سبز جادویی گفت بهتره جادوهات رو برای آلیس نگه داری من بهشون احتیاجی ندارم.