سه تا خواهرای شمعدونی بازم داشتن میرفتن که آفتاب بگیرن. آقای صندلی که توی چرت سبکی فرو رفته بود یهو با صدای ویز ویز خانوم مگس پرید. سعی کرد با یه فوت شدید خانوم مگس رو به کشتن بده که یهو افتاد زمین و یک وری شد. خیلی وضعیت اسفباری پیدا کرده بود. شیشه ریسه ای سبز جادویی آنقدر خندید که چوب پنبه ای که رو سرش بود محکم پرت شد و خورد تو چشم آقای صندلی. دیگه از این بدتر نمیشد. آقای صندلی سعی کرد بلند بشه ولی بی فایده بود. برای اینکه خیلی ضایع نباشه شروع کرد به سوت زدن. شیشه ریسه ای سبز جادویی بهش گفت آقای صندلی اگر بخوای میتونم یه کاری کنم بلند بشی. آقای صندلی که میخواست از تک و تا نیفته گفت لازم نکرده. دارم آفتاب میگیرم. آقای لوستر که هیچ دل خوشی از آقای صندلی نداشت روش رو کرد اونور. جیغ خواهرای شمعدونی درومد که ای وای آقای لوستر ما سوختیم سوختیممم. آقای لوستر آنقدری خجالت کشید که لامپش رو سوزوند.