آقای گونی سیب زمینی روی آقای صندلی لم داده بود و داشت وراجی میکرد. خیلی پرحرف بود. با زمین و زمان حرف میزد. آقای مورچه گازی، شیشه سبز جادویی، آقای مگس، خانم پشه، سه تا خواهرای شمعدونی، آقای لوستر و ...
آقای صندلی که دیگه به ستوه اومده بود، یه تکونی خورد و پرتش کرد پایین. آقای گونی سیب زمینی که حسابی بزرگ و سنگین بود شروع کرد خودش رو تکون دادن که بتونه بلند شه. همینکه بلند شد چشمش افتاد به آقای پیراشکی سیب زمینی. همون لحظه یهو پخش زمین شد. شیشه سبز جادویی اومد کنارش و شروع کرد تکون دادنش. آمبولانس کارخونه پیراشکی سیب زمینی سر رسید و آقای گونی سیب زمینی رو با خودش برد.