گاهی خودم را در یک جنگل می بینم. درختانش سر به فلک کشیده و سبزند. در میان درخت ها قدم میزنم. به پوستشان دست می کشم. چشمانم را می بندم و هوا را فرو می کشم. احساس می کنم که متعلقم. احساس می کنم که آزادم.
چشمانم را که باز می کنم من مانده ام در پسمانده های یک جنگل سوخته. می ترسم. می دوم. می ایستم. روی دو زانویم می نشینم.
انگار در چشم بهم زدنی میمیرم.
راستش را بخواهید، من خودم را در یک حادثه از دست داده ام. خیلی به یادش نمی آورم. دلم می خواهد فراموشش کنم. چالش کنم و فکر کنم همه چیز خوب است.
ولی واقعیت همین است. من در یک روز سرد زمستانی خودم را در یک حادثه از دست دادم. دو سالی می شود.
من دیگر خودم را فراموش کرده ام. هر روز بیدار می شوم دوش می گیرم به سرکار می روم باز می گردم تلویزیون میبینم کتابی می خوانم و می خوابم.
گاهی که می خندم یکهو خشکم می زند. قلبم فشرده می شود. یک درد عمیق می پیچد توی بدنم. اشک هایم سرازیر می شود.
یادم می آید که من در یک روز سرد زمستانی خودم را از دست دادم.
دلتنگ می شوم. می خوابم. فراموش می کنم ...